شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

یک وقت هایی می نشینم با خودم فکر می کنم آدم ها از زندگی چه می خواهند؟  خودم را می گذارم جای آدم هایی که می شناسم.. یا آن هایی که فقط داستان هاشان را شنیده ام و خودشان حتی نمی دانند من در یک گوشه دور دنیا، در یک خانه بزرگ قدیمی، هر صبح که گیره های کوچک نارنجی م را بین پیچ و تاب موهای کوتاهم جا می کنم، بهشان فکر می کنم.. من آدم ها را از بالا تصور می کنم. می دانید آخر؟ از بالا همه چیز یک مدل دیگری ست. از آن بالا که نگاه کنی، نخ های نامرئی که آدم ها را می کشد بهتر حس می کنی. عجیبش این است که سر نخ ها این بالا نیست. نخ های نامرعی همه شان همان پایین اند. این بازی اصلن بازی گردان ندارد. این بالا فقط می توانی لم بدهی و شاهد همه چیز باشی.. می توانی بنشینی وچای گل بنوشی و فکر کنی که دنیا.. می تواند خیمه شب بازی با شکوهی باشد.. هوم؟
  .
بعد نوشت: این روزهایم خیلی خالی ست... خیلی

هیچ نظری موجود نیست: