یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

چهل ساعت گذشته را یا توی تخت بودم یا گلاب به رویتان، توی دست به آب. یا یک مدل دولا دولایی می دویدم از تخت به دست به آب یا یک مدل دولای تلو تلو خوران از دست به آب به تخت یا کلن مچاله با دل و روده ای در آستانه بیرون پاشیدن از حلق ... حالا یک ساعتی می شود که منتقل شده ام به آن کاناپه بزرگ توی هال. یعنی می کند به عبارتی یک جایی بین تخت و دست به آب. فعلن دلم به همان خوش است. آدم گاهی مجبور می شود دلش را به همین کاناپه دراز زرشکی خوش کند. می فهمید که؟
مامان برایم سرُم خوراکی می آورد. من نمی توانم یک قلپ هم بخورم حتی و مامان عصبانی می شود. مامان حق دارد عصبانی بشود اما من هم حق دارم نخورم. چون حلقم پر از دل و روده است، چطور بخورم؟ دیشب مامان گفت که اگر بخواهم می توانند مرا ببرند درمانگاه. مامان می داند که من بسیار دوست دارم مرا ببرند درمانگاه. چرا که هیچ گاه مرا نبرده اند درمانگاه و من همیشه باور داشتم که اگر مرا برده بودند درمانگاه زودتر و راحت تر خوب شده بودم. بابا اعتقادی به درمانگاه ندارد.تصورش از درمانگاه جایی ست که یک پزشک عمومی بی سواد به همه آدم ها سرم آب قند وصل می کند. با تمام این حرف ها دیشب حاضر بودند که مرا ببرند درمانگاه. همین که پیشنهادش را دادند من نیشم تا بناگوش باز شد اما قبول نکردم. چون میدانم که به درمانگاه اعتقاد ندارند و من به بابا بیشتر از درمانگاه اعتقاد دارم. کلن این قانون زندگی من است. به خیلی چیزها اعتقاد دارم که مامان و بابا ندارند. بعد یک مدل کرمالویی همه اش در این موارد باهاشان بحث می کنم، آخرش اما ته دلم به مامان و بابا اعتقاد راسخ تری دارم از هرچه. بابا این را می داند. مامان نمی داند اما. این است که مامان خیلی حرص می خورد از دست من در زندگی. حرص هایی که نباید بخورد. چرا که من خودم نمی روم درمانگاه. با اینکه بهش اعتقاد دارم

.

۱ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

خط آخر:
من خودم نمی روم درمانگاه
من خودم نمی رود درمانگاه
هر دوتاش درسته به شرطی که جمله ی آخر مرتبط نباشه که هست گویا