سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

آن روزهایی که مامان بزرگترین معجزه دنیا بود

بچه که بودم، یک کیف چمدانی چارخانه داشتم. بستن و باز کردن قفل این کیف، از بزرگترین چالش های زندگی م بود که درنهایت همیشه از پسش بر می آمدم. سه سالم بود. صبح به صبح مامان کیف چمدانی چارخانه کوچکم را برایم پر می کرد. محتویات کیفم عبارت بود از یک جوراب شلواری، یک شورت (برای اینکه اگر جیش کردم خانم مربی لباس هام را عوض کند.) یک سیب. یک نارنگی. و یکی از آن کلوچه های فومن دوقلو..همیشه با خودم فکر می کردم کاش مامان هردوتا کلوچه را برایم می گذاشت... همه را مرتب توی کیف کوچکم می چید، خم می شد و میگذاشتش جلوی من تا قفلش را ببندم... بعد می نشست روی زمین و دامنش پخش می شد کف اتاق، لباس هایم را مرتب می کرد و کفش های کوچکم را جلوی پایم نگه می داشت، من دست هام را میگذاشتم روی سرش تا بتوانم پایم را از روی زمین بلند کنم.. مامان چسب کفش ها را برایم می بست. بعد می ایستاد کنار پنجره..مینی بوس قرمز رنگ که از سر کوچه می پیچید می بوسیدم و دم در ساختمان می ایستاد و نگاهم می کرد تا از پله ها پایین بروم. همیشه توی پاگرد اول برمیگشتم و برایش دست تکان می دادم. مامان بهم لبخند می زد. رویا جون در ماشین را برایم باز می کرد و مرا از زیر بغل بلند می کرد می گذاشت بالای پله آهنی بزرگ مینی بوس.. لابد مامان همان جا، کنار پنجره می ایستاد و نگاهم می کرد.. شاید تا وقتی که مینی بوس از آن سر کوچه محو می شد... مامان تا ظهر در خانه تنها می ماند. دلش برایم تنگ می شد. روزهای اول حتی گریه می کرد.. اما میفرستادم مهد..

حالا.. یک چمدان چارخانه بزرگِ راست راستی وسط اتاقم دهان باز کرده.. کاش مامان هنوز همانقدر بزرگ بود.. کاش زندگی م همانقدر ساده.. کاش می توانستم همانطور با لبخند برایش دست تکان دهم.. کاش رویا جون هر عصر مرا با چمدانم پشت در خانه پیاده می کرد.. کاش می دانستم کجا می روم.. کاش می دانستم..
این روزها انگار دیگر نه می توانم بنویسم.. نه می توانم بخوانم.. نه می توانم بگردم.. این روزها.. این روزهایی که زیاد هم نیست.. شاید دیگر اینجا نیایم
.

۴ نظر:

عروسک کوکی گفت...

یاد پارسال خودم افتادم.....چه روزای سختی بود....هر بار تصور دوری از بابا و مامان سخت و سخت ترش می کرد...........منم یه چمدون راه راه قهوه ای داشتم....که روزای آخر که وسایلم رو زیر و رو می کردم که ببینم دیگه چی با خودم ببرم پیداش کردم و یه ساعتی تو بغلم بود و گریه می کردم.....قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا......ما هیچ کدوممون نمی دونیم داریم کجا می ریم و کجا اومدیم......اما فعلا من راضیم...توام راضی می شی کم کم...

hossein mohammadloo گفت...

:(

ن ر گ س گفت...

از بلاگ بری یا از اینجایی که الان هستی ؟
آدرس بلاگ جدید رو بهمون بده پس !
ما بریدیم و دوختیم کلا !
جسارتا ای دی ات رو اد می کنم ؛ واسه آدرس جدید !

دانیال گفت...

حس غریبی است رفتن، من حتی زمانهایی که هفته ای حداقل یک سفر داشتم هم شب قبل از سفر این حس عجیب تمام وجودم را در خودش جمع و مچاله می کرد، الان هم مدتی است به این فکر می کنم من واقعا می خوام برم خارج و دل کندن از ایران و رفتن به میون جمعی که کلا غریبه ان چه حسی داره، بدتر اینکه هر برنامه کوهی که میرم فکر می کنم شاید آخرین بار این قله رو میبینم...
ولی نکته اینجاست که همیشه وقتی خود سفر شروع می شه حس خوبی جای اون حس رو می گیره، تو رو بشارت می دم به اون حس خوب