دستم را حلقه كرده بودم دور بازوي مامان و با قدم هاي تندي كه بيشتر به پرواز مي آمد تا راه رفتن، از روي چمن بازي بچه ها مي گذشتم و بي كوچكترين اتلاف وقت جلوي ويترين هيچ مغازه اي، مستقيم وارد مغازه بزرگ گوشه سمت راست شدم و جلوي پيشخان (خوان؟)، روبه روي خانم فروشنده ايستادم، دستم را از دور بازوي مامان باز كردم و كيف چرمي كوچك با بند نازك و بلند را با انگشت نشان دادم و گفتم خانم اين كيف لطفن. بعد هي رنگ ها و مدل هاي مختلفش را امتحان كردم و جلوي آينه قدي چرخ زدم و پنج دقيقه بعد خانم فروشنده داشت يكي از كيف ها را برايمان مي گذاشت در كيسه. بعدترش دوباره بازوي مامان را گرفتم و بردمش در آن مغازه بزرگ ظرف و ظروف هاي هيجان انگيز كه يك سومش فقط ماگ و. ليوان هاي رنگ به رنگ است. جلوي قفسه ليوان هاي شيشه اي نقش دار بازوي مامان را رها كردم و ليواني را كه روز قبل نشان كرده بودم خريديم و برگشتيم. روز قبل؟ روز قبلش دست جمعي رفته بوديم خريد. يعني دو تا ماشين پر آدم. يعني همه اش بايد حواست باشد كه كي كجاست و كسي جا نماند و كي برگشته خانه و اينها. در چنين خريدهاي دست جمعي فقط مي شود چيزي را نشان كرد. خريدش به آدم نمي چسبد.
بعد كه داشتيم برمي گشتيم خانه، من كيفم كوك بود و سرم را چپاندم در گودي گردن مامان و گفتم كه مامان دوستت دارم. اصولن من همين طورم. هر وقت كيفم كوك باشد به آدم هاي اطرافم ابراز علاقه مي كنم. معمولن وقتي مامان غذاي خوبي پخته يا خريد خوبي برايم كرده يا كاري باهام نداشته، يعني خودش را پرت نكرده وسط زندگيم و فقط آرام و صبور نشسته يك گوشه و زندگي كردنم را تماشا كرده، بهش مي گويم كه دوستش دارم. به نظرم مامان از اين ابراز علاقه ها چندان خوشحال نمي شود. از نظر مامان دوست داشتن نبايد اينقدر شرطي باشد. اصولن وقتي در آشپزخانه درِ قابلمه غذا را برمي دارم و بو مي كشم و دست مي اندازم دور گردن مامان و مي گويم كه عاشقش هستم، در جواب مي شنوم كه عاشق من؟ يا خورشت بادمجون؟؟ به نظر من وقتي مامان غذاي خوب پخته - كه از هفته اي يكبار هم تجاوز نمي كند- اين كه يك نفر بيايد و به خاطر غذا ببوسدش و بگويد كه عاشقش است خيلي بهتر از اين است كه نبوسدش و نگويد كه عاشقش است و فقط بگويد مثلن من عاشق خورشت بادمجونم. درهرصورت مامان آدمي نيست كه مثل من اينقدر راحت و الكي ابراز علاقه كند يا به ابراز علاقه ملت پاسخ دهد. كلن به شخصه الان در زندگي نمي دانم مامان نسبت به من چه احساسي دارد. فكر كنم در نظرش من دختر سختي هستم كه جانش را گرفته ام تا اينقدري شده ام. خدايي ش هم قبول دارم كه دختر سختي بودم. اما قبول هم دارم كه خيلي سعي كرده ام با مامان و بابا كنار بيايم. دروغ گفتم. در مورد كنار آمدن با بابا هيچ سعي اي نكرده ام. همه اش هم به خاطر اين است كه بابا شخصيتش به من خيلي شبيه است. به نظر بابا هم زندگي همان قدر هيجان انگيز و قابل اعتماد و غير قابل پيش بيني ست كه از نظر من. اين است كه بابا راحت مي تواند بفهمد كه آدمي كه من باشم چرا و چطور يكهو در زندگي به يك چيزي پيله مي كنم و تا به انجامش نرسانم آدم نمي شوم و نمي شود باهام معاشرت كرد. مامان هميشه آدم دورنگرتري بوده كه به نظرش بابا و من تا نوك دماغمان را بيشتر نمي توانيم ببينيم. به نظرش ما آنقدر كه بايد به آدم هاي اطرافمان فكر نمي كنيم و اولويت اول زندگي مان خودمان هستيم. (اين آخري البته فقط مختص من است) طلايه؟ طلايه هم در گروه مامان است. كلن مامان و طلايه آدم هاي تحت كنترل تري هستند. يعني تحت كنترل خودشان. يعني پايشان روي زمين است و اينقدر مثل من و بابا روي موج سوار نمي شوند. يعني در عين حال كه يك عالمه احساساتي و حساسند، اما تصميم گيري هايشان كاملن بر اصول عقلاني استوار است. اين است كه حالا هي هرچه براي مامان قصيده بسرايي، يا اشك بريزي، يا لوس كني، جواب نمي دهد. و اين در حالي كه با يك بغض الكي و يك قطره اشك، مي شود تمام هستي بابا را صاحب شد. دوسَم داري مامان؟ سوالي كه وقتي كيفم كوك است از مامان مي پرسم. وقتي كيفم كوك است، دلم مي خواهد كه آدم هاي زندگي م دوستم داشته باشند. دلم مي خواهد كه ازشان بشنوم اينرا. مامان هميشه سخت ترينشان است. راحت به آدم بله نمي گويد. سرش را يك وري كج مي كند كه يعني حالا دوست نداشته باشم چكار كنم؟ بعد من لپم را مي برم مي چسبانم به دهانش. اين حركت فقط مخصوص مامان است.
دوسم داري مامان؟ ديشب مامان كامل ترين جوابش را به اين سوالم داد. گفت: اوهوم. مي دوني چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: چون نميذاري حسرت هيچ چي به دلت بمونه. از يك ليوان شيشه اي كوچيك بگير برو تا بالا. از يك ليوان شيشه اي كوچك گرفتم، رفتم تا بالا. ديدم اوهوم. حالا حسرتهاي بزرگي كه نگذاشتم روي دلم بماند را نمي توانم همين جوري اينجا، وسط يك پست دم دستي يله بنويسم. اما همان سربسته مي توانم بگويم كه اوهوم.
.
بعد كه داشتيم برمي گشتيم خانه، من كيفم كوك بود و سرم را چپاندم در گودي گردن مامان و گفتم كه مامان دوستت دارم. اصولن من همين طورم. هر وقت كيفم كوك باشد به آدم هاي اطرافم ابراز علاقه مي كنم. معمولن وقتي مامان غذاي خوبي پخته يا خريد خوبي برايم كرده يا كاري باهام نداشته، يعني خودش را پرت نكرده وسط زندگيم و فقط آرام و صبور نشسته يك گوشه و زندگي كردنم را تماشا كرده، بهش مي گويم كه دوستش دارم. به نظرم مامان از اين ابراز علاقه ها چندان خوشحال نمي شود. از نظر مامان دوست داشتن نبايد اينقدر شرطي باشد. اصولن وقتي در آشپزخانه درِ قابلمه غذا را برمي دارم و بو مي كشم و دست مي اندازم دور گردن مامان و مي گويم كه عاشقش هستم، در جواب مي شنوم كه عاشق من؟ يا خورشت بادمجون؟؟ به نظر من وقتي مامان غذاي خوب پخته - كه از هفته اي يكبار هم تجاوز نمي كند- اين كه يك نفر بيايد و به خاطر غذا ببوسدش و بگويد كه عاشقش است خيلي بهتر از اين است كه نبوسدش و نگويد كه عاشقش است و فقط بگويد مثلن من عاشق خورشت بادمجونم. درهرصورت مامان آدمي نيست كه مثل من اينقدر راحت و الكي ابراز علاقه كند يا به ابراز علاقه ملت پاسخ دهد. كلن به شخصه الان در زندگي نمي دانم مامان نسبت به من چه احساسي دارد. فكر كنم در نظرش من دختر سختي هستم كه جانش را گرفته ام تا اينقدري شده ام. خدايي ش هم قبول دارم كه دختر سختي بودم. اما قبول هم دارم كه خيلي سعي كرده ام با مامان و بابا كنار بيايم. دروغ گفتم. در مورد كنار آمدن با بابا هيچ سعي اي نكرده ام. همه اش هم به خاطر اين است كه بابا شخصيتش به من خيلي شبيه است. به نظر بابا هم زندگي همان قدر هيجان انگيز و قابل اعتماد و غير قابل پيش بيني ست كه از نظر من. اين است كه بابا راحت مي تواند بفهمد كه آدمي كه من باشم چرا و چطور يكهو در زندگي به يك چيزي پيله مي كنم و تا به انجامش نرسانم آدم نمي شوم و نمي شود باهام معاشرت كرد. مامان هميشه آدم دورنگرتري بوده كه به نظرش بابا و من تا نوك دماغمان را بيشتر نمي توانيم ببينيم. به نظرش ما آنقدر كه بايد به آدم هاي اطرافمان فكر نمي كنيم و اولويت اول زندگي مان خودمان هستيم. (اين آخري البته فقط مختص من است) طلايه؟ طلايه هم در گروه مامان است. كلن مامان و طلايه آدم هاي تحت كنترل تري هستند. يعني تحت كنترل خودشان. يعني پايشان روي زمين است و اينقدر مثل من و بابا روي موج سوار نمي شوند. يعني در عين حال كه يك عالمه احساساتي و حساسند، اما تصميم گيري هايشان كاملن بر اصول عقلاني استوار است. اين است كه حالا هي هرچه براي مامان قصيده بسرايي، يا اشك بريزي، يا لوس كني، جواب نمي دهد. و اين در حالي كه با يك بغض الكي و يك قطره اشك، مي شود تمام هستي بابا را صاحب شد. دوسَم داري مامان؟ سوالي كه وقتي كيفم كوك است از مامان مي پرسم. وقتي كيفم كوك است، دلم مي خواهد كه آدم هاي زندگي م دوستم داشته باشند. دلم مي خواهد كه ازشان بشنوم اينرا. مامان هميشه سخت ترينشان است. راحت به آدم بله نمي گويد. سرش را يك وري كج مي كند كه يعني حالا دوست نداشته باشم چكار كنم؟ بعد من لپم را مي برم مي چسبانم به دهانش. اين حركت فقط مخصوص مامان است.
دوسم داري مامان؟ ديشب مامان كامل ترين جوابش را به اين سوالم داد. گفت: اوهوم. مي دوني چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: چون نميذاري حسرت هيچ چي به دلت بمونه. از يك ليوان شيشه اي كوچيك بگير برو تا بالا. از يك ليوان شيشه اي كوچك گرفتم، رفتم تا بالا. ديدم اوهوم. حالا حسرتهاي بزرگي كه نگذاشتم روي دلم بماند را نمي توانم همين جوري اينجا، وسط يك پست دم دستي يله بنويسم. اما همان سربسته مي توانم بگويم كه اوهوم.
.
۲ نظر:
:)) avvalesh delam bara mamanam tang shod...
badesh delam vase to tang shod...
badesh vaseye khodam o khodet...
.
ghorboonet besham:*
so Nice
ارسال یک نظر