جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

واقعیت این است که من وقت نمی کنم. مجله داستان همشهری اسفند را که دو هفته پیش خریدم مثلن، هنوز ورق هم نزده ام. خیلی دوست هام را که باید می دیدم، نشده و خیلی جاها که باید می رفتم نتوانسه ام هنوز و هیچ وبلاگی جز طلایه و لاله را هم داغ داغ نرسیده ام بخوانم و داستن خوبم نصفه مانده و حتی وبلاگ هم نمی توانم بنویسم. یک جور بدی اصلن نقطه سرخط جا مانده از زندگیم! زندگی م؟ اینکه در شرکت اسباب کشی داشتیم مثلن. از اتاق کوچک و پنجره بزرگ و تهرانی که زیرپایمان است انگار. از اینکه در کدام جلسه، به کدام آدم، با چه لحنی، در چه جمله ای، به جای مقاله گفتم ملاقه و چه خنده ها رفت. از اینکه دلم برای آقای ط چقدر می سوزد و از اینکه حالا در شرکت چهار تا دوست خیلی خوب دارم و از همین که وقت ندارم حتی.. این همه مدت حتی وقت نداشتم که بیایم اینجا غر بزنم که وقت ندارم! حالا فکر کن این وسط بردارند برایت زنگ و اس ام اس و ایمیل و آف-لاین و این حرف ها که کجایی و دلمان برایت تنگ شده و این ها. من چکار کنم خب؟ من وقت نمی کنم اصلن. راستش را بخواهم بگویم وقت نمی کنم حتی دلم برای کسی تنگ شود. یعنی وقت نمی کنم بنشینم از خودم بپرسم که دلت برای کی تنگ شده، بعد برای خودم بشمرمشان. نگویید که من بدم ها. نیستم به خدا. همه اش یاد یک جمله ای می افتم که یک روز یک بی لاود فرندی بهم گفت و برای اولین بار در زندگی فهمیدم که چقدر نفهمیده بودمش. جمله هه؟ جمله معروفی بود: حالا داری می فهمی وقت ندارم یعنی چی؟ بعد تمام سعی خودش را هم کرده بود که این جمله را بردارد در شلوغانه ترین روزهای زندگی م به من بگوید که من بفهمم یعنی چه. اشتباه کرده بود اما. باید می گذاشت حالا بهم می گفت. حالایی وقت ندارم واقعن.
بعد: حالا فکر کن در این وقت ندارمانه ترین روزها و شبهای زندگیم، دیشب بلند شدم با طلایه رفتم کافه خانه هنرمندان، بعد هی آن گلدان های آویزانش را با انگشت نشانش دادم و هی ذوق کردم و هی حرف های تلنبار شده ی خواهرانه ام را تند تند برایش تعریف کرده ام و هی بهم خندیده و هی من فکر کردم چه شلوغ و خوشبختم.
.

۱ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

جدی جدی انقدر کار بخواد وقت زندگی آدمو بگیره که خیلی ستمه ( البته برداشت من این بود که کار وقتت رو گرفته )
اینا دلیل نمیشه به وبلاگ من سر نزنی هااااا :))))