پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

صدای دست و هلهله که زیر سقف چوبی کوتاه خانه تان پیچیده بود، خنده که نشسته بود روی لبهات و خوشبختی که در نگاهت برق می زد، یادم به آن غروب پنج شنبه سه سال پیش افتاد که روی مبل راحتی بزرگ، زیر سقف چوبی کوتاه خانه ای سوت و کور لم داده بودیم.. یاد حافظ بزرگ خطی پدربزرگت و.. خنده ای که جایش روی لب هات خالی بود..
امشب دلم می خواست یکی از این همه عکسی را که سرخوش و بی هوا می انداختید بدزدم و ببرم برای غروب دلگیر پنج شنبه آن سال های دور.. تا شاید دیگر ماست های میوه ای را که کنار بشقاب ها می چیدی اشک توی چشم هات حلقه نمی شد .. یا اصلن یکی از این همه گردو که گوشه سفره سفید ساتن ریخته را بر می داشتم می بردم به آن صبح سرد پاییزی، میان گردوهای باغ، کنار رودخانه با سنگ می شکستیم و اکلیل هایش پخش هوا می شد..
...
امشبِ برفی اسفند هم، رفت کنار تمام خاطرات قشنگ زندگی م، زندگی ت.. زندگی جوان کوچکتان؛ که باورش نکردید هنوز..
.

۱ نظر:

سوژه مورد نظر گفت...

آخيييييييي ... دلم به حال 3 سال پيش خودم سوخت و به حال اين موقع‌هاي خودم شاد شد ... مرسي عزيزم ... اين نوشته قشنگترين كادويي بود كه مي‌تونستي بدي . بووووووووووووووس.