به مامان حسودی می کنم. مامان خیلی کارها بلد است که من تا حد مرگ بهشان حسودی می کنم.مثلن؟ بلد است بافتنی ببافد. به نظر من رمانتیک ترین هدیه ای که یک زن می تواند به مردش بدهد بافتنی ست. حالا از بلوز و کلاه و شال گردن گرفته تا دستبند. از آن هدیه هایی نیست که بروی در مغازه و در کسری از ثانیه بخری ش و بپیچیش لای کاغذ کادو و تمام. فکر کن یک پلیور بافتنی چندتا گره دارد؟ هر گره را هم که سه ثانیه حساب کنی فکر کن چه همه ثانیه، چه همه دقیقه، چه همه ساعت، به عشق یک آدم گره زده ای.. فکر کن چه همه احساس.. راستش را بخواهم بگویم، من حتی از آن دستبندهای ساده گره دار هم بلد نیستم درست کنم. یعنی بلدم ها، ولی تسلط ندارم. برای همین زشت ازآب در می آیند. من هم نیمه رهایشان می کنم. چون زشت اند. شما آقا. شمایی که حالا داری اینجا را می خوانی و ازخودت می پرسی پس دستبند مرا چطوری بافته بودی؟ می خواهم اعتراف کنم که دستبندت را من نبافته بودم. الکی گفتم خودم بافتم. دلم می خواست وقتی دور مچت گره می زنمش بگویم که خودم بافتم. دور مچت گره نزدمش هیچ وقت. برای همین دروغ لوسی شد. من آدم دروغ گویی نیستم در زندگی. یعنی از بچگی به راست گویی معروف بودم. بماند که یک چندسالی درمدرسه به اندازه موهای سرم به مدیر و ناظم و معلم ها دروغ گفتم. اما آنها فرق داشتند. به آدم های خوب زندگی م نمی توانم دروغ بگویم. آنها آدم های خوب زندگی م نبودند. تو اما بودی. هستی. برای همین است که دارم اعتراف می کنم. دوست ندارم بذارمت کنار ناظم و مدیر و معلم های مدرسه. دوست دارم بدانی که من نبافته بودم. که بلد نیستم ببافم..
مامان امروز ژاکت قشنگ طلایه را تمام کرد و.. من از حسودی مردم.
مامان امروز ژاکت قشنگ طلایه را تمام کرد و.. من از حسودی مردم.