یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

مدقق

اینکه یک دوستی در کتابخانه، کلاس، بوفه، شرکت، خیابان یا چه و چه و چه.. همراهم باشد که همه اش حواسش به رفت و آمد و لباس و کتاب و نگاه و خمیازه و ریش و مو و ابرو و ال و بل پسرها باشد، اعصابم را می گذارد در هاون و می کوبد. پسرها؟ متاسفانه اکثریت قریب به یقین جمعیت کتابخانه و کلاس و شرکت و کلن تمام محیط هایی که انسان مهندس-نامی چون من خر می زند و می خورد و کار می کند و چه و چه و چه را تشکیل می دهند. بعد نمی دانم چرخ دنیا چطور چرخیده که تقریبن همیشه یکی از این دوست ها داشته ام که هی با آرنج برود توی پهلویم که این آمد، اون رفت، اه نیگاه نکردی دیگه تموم شد، پاشو بدو ته راهرو وایساده یه دقیقه ببینش بیا وندیدی چه لبخندی زد دیروز ساعت پنج بهم و..
گاهی فکر می کنم همان تنهاییِ بی هم صحبتیِ حوصله سررفته ی دق مرگ مآبانه را به چنین همنشین هایی ترجیح می دهم. من؟ هیچ وقت در زندگی م آدم آمار در آوردن و پاییدن و خودم را در مسیر حرکتی پرتاب کردن و اینها نبوده ام. نخ دادن و کاموا گرفتن از مفاهیمی ست که هیچگاه درک نکردم و تا کسی نیامد بگوید: هی فلانی من تو راعاشقم، برچسب روی هیچ آدمی نچسباندم که مثلن آنروز، آنجا یک وَری خندید یعنی دوستم دارد.
اسم بدی نمی توانم روی چنین آدم هایی هم بگذارم، چون بالاخره دوستانم هستند و طبق قانونِ منسوخِ هرکسی را از روی دوستهایش بشناسید، می شود تف سربالا! یک کم زیادی دقت می کنند فقط. اسمشان را می شود گذاشت آدم های مدَقَق. بارزترین ویژگی شان هم این است که روی زندگی شان تمرکز ندارند و اگر زیاد کنارشان باشی سخت بتوانی تمرکزت را حفظ کنی. بعد سرنوشت همه آدم های مدقَقی که می شناسم هم یکی بوده: عاشق یک پسرِ از همه جا بی خبری که البته کمی نخ داده و کاموا گرفته می شوند و هی خودشان را پرت می کنند در مسیر زیستن آقای مزبور و هی لبخند می زنند و هی دلبری می کنند و بعد از یک مدت هم که طرف نمی فهمد یا نمی خواهد بفهمد یا نمی دانم چه کوفتی، اعصاب انسان مدقق خرد می شود و افسرده می شود و هی من باید بردارم ببرمش هوا خوری و هی باید ساعت ها بنشینم برایش شعر بخوانم و برایم شعر بخواند و هی باید جواب بدهم که به نظرم آن آقا در زندگی چه می کند و از زندگی چه می خواهد و... پوووووووف.
اینقدر بدجنس نباشم؟ ممکن است این بلا سر خودم هم بیاید؟ نمی آید. اصولن نمی توانم عاشق کسی بشوم که هیچ چیزی ازش نمی دانم. از آدم های دنیایم البته ممکن است خوشم بیاید و اگر بیاید باز اهل موش و گربه نیستم. بر می دارم همه احساسم را تا تهِ تهِ ته، شاید حتی بیشتر از ته اش می نویسم می دهم دست همان کسی که باید. هر موقع هم خواستم ببینمش اس ام اس می دهم که کوشی؟ هی سعی نمی کنم از راه های غیرمستقیم به کشفیات برسم. هر کش مکش و مصیبتی هم باشد بین خودم و خودش می ماند. هی هم با آرنج نمی روم توی شکم کسی.

خیلی هم بدجنسم.
.

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

این که می گویند هر آدمی را از روی دوستانش بشناسید؛ مزخرف محض است. لااقل در مورد من اصلن صدق نمی کند.
می توانم بگویم در زندگی م همیشه یک جور پناهِ بی دوست ماندگان بوده ام. بی دوست ماندگان؟ آدم هایی که یک سری ویژگی های نامانوس، نا خوشایند، یا هرچه.. داشته اند، دارند، حالا دیگر ندارند یا چه. البته همه آدم ها یک سری از این ویژگی ها دارند. اما مال بعضی ها بدجوری توی چشم است. یعنی اولین چیزی ست که از آن آدم می بینی. من بهشان می گویم بی دوست ماندگان.
.

ر-3

هیجان انگیز است. یعنی بلد است هر لحظه به راحتی به آدم هیجان تزریق کند. که حالا سی-چهل درصد تزریقاتش شاید با خون شما سازگار نباشد، اما با هفتاد درصدش می توانید هیجان زده شوید. مثلن؟ همیشه از این دم نوش های گیاهی غیر چای در کیفش پیدا می شود. بعد من؟ عاشق دم نوش های گیاهی و بوهای عجیب غریب و گوناگونی خواصشان ام. که یعنی هرکدام را که می خوریم بعدش حواسمان به خودمان باشد که آرام شدیم حالا؟! خوابمان گرفت؟ اوه! چقدر انرژی گرفتیم مثلن. خوب درس خوانیدم. یا افسرده شدیم حتی! هه.
نگفته بودم؟ عاشق زبان های خارجی ست. تو بگو یک دیکشنری چندزبانه متحرک. نقدن به جز مامان تنها کسی ست که می توانم باهاش ژوو سوئی، تو اِ، ایله-فلان در بیاورم. تمرکزش ولی این روزها روی اسپنیش است. بعد مغزش عادت کرده که خیلی سریع شیفت می کند از یک زبان به زبان دیگر. یک طور خوبی که وسط حرف زدنش کافی ست بگویم: این اینگلیش. جمله آخر را به انگلیسی تکرار می کند. اسپنیش؟ به همین صورت. فرنچ؟ معمولا پلک هاش را روی هم فشار می دهد که یعنی سختم است، اما از پسش بر می آید. ترکی را هم اتوماتیک آخرش اضافه می کند. بعد یک طور روان و خوب و بدون مکثی که نگو. هیجان انگیز نیست؟
.

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

ازین خاک برآیید، سماوات بگیرید

یادتون هست اون فیلمه رو که آقاهه فکر می کرد زنش باهاش قهر کرده که جوابشو نمی ده، نیگاش نمیکنه حتی؟ بعد کلن هیشکی بهش محل نمی ذاشت. آخرش معلوم شد آقاهه همون اول فیلم مرده بوده. امروز که داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر نامرئی ام این روزا انگار، بس که هیشکی جوابمو نمی ده.. یهو ترسیدم نکنه مرده باشم واقعنی.
.

کلن یعنی می خوام بدونم برنامه بعدی ت چیه؟

خب عزیز من، زنگ که می زنم بهت جواب نمی دهی، اس ام اس می زنم که زنگ بزن، می گی نمی زنم! توی جمع هم دیگه رو می بینیم سرسنگین نگاهت رو می چرخونی از روی آدم. رودربایستی جمع نبود جواب سلام مون رو هم نمی دادی، فکر نمی کنی بد نیست منم بدونم چه کارت کردم؟! معما طرح می کنی برای آدم؟ الان من از کجای عالم باید بفهمم شما چرا.
مغز هرکس گنجایشی داره. خب مغز من خیلی چیزها رو یادش نمی مونه. هی نشسته ام یکی دو هفته است زور میآرم بهش که چه کار کردی فلانی اینطور شد؟ چه شد؟ اصلن آخرین بار کجا بودیم؟ چه بودیم؟ چه گفتیم؟ چه خوردیم؟ بعدتر راجع به این آدم با کی حرف زدیم؟ چی گفتیم مثلن؟ هیچی به خدا. حتمن یعنی کسی رفته از خودش حرفی ساخته؟ کی رفته؟ چی ساخته؟ چطور یعنی؟ چرا آخه؟.. من گرگیجه بگیرم شما خیالت راحت می شه؟ راحت باش گرفتم.
بعدتر؟ هی از همه راه ها می رسم به بن بست و زنگ می زنم باز و برنمی داری و اس ام اس می دم که چه شده خب؟ باز جواب نمی دی و من دوباره یک عالم راه بن بست رو می رَم می خورم به دیوار و..
پی نوشت: می ترسم لینک هم واسه ت بفرستم روتو کنی اونور، نخونی.
.

آن طرف طناب

یک جور یللی تللی وسایلم را ریختم توی کوله قدیمی و پای پیاده راه افتادم سمت استخر حجاب. بعد عصر یک روز وسط هفته، تصورم یک استخر خلوتِ خالیِ دو سه تا غریق نجات چُرت زنان لم داده روی صندلی بود و این حرف ها.. راستش؟ اولین بار بود می رفتم از این استخرهای شلوغِ مردمی. یعنی تا بیست و چندسالگی وسواسِ مامان-وارم را در انتخاب استخر حفظ کرده بودم. مامان؟ انتظارش از آب استخر در حد آب لیوان است. یعنی خیلی شیک عینکش را می زند می رود زیر آب و باید از این دیواره تا آن دیواره استخر را دقیق و تمیز و شفاف ببیند. اگر نبیند یعنی استخرش کثیف است. نتیجه انتخاب مامان می شود استخرهای بزرگی که ماکسیمم سه چهار نفر همزمان درش شنا می کنند. معمولن اش را بخواهم بگویم دو نفر ایستاده اند یک گوشه استخر و با هم حرف می زنند، من و مامان هم برای خودمان شنا می کنیم؛ یا یک همچین چیزی.
دیروز؟ در شیشه ای مکدر(مشجر؟) که باز شد دیدم اووه! عجب دنیایی ست برای خودش اینجا. از بچه و نوجوان و جوان و میان سال حوله به سر و ساک به بغل می آیند و می روند و خلاصه. پیدا کردن دوستِ بپربپرکنان م بین جمعیت زیاد سخت نبود. کمدهای وسایل که پر شده بود. کوله و مانتو و روسری و الباقی را چپاندم در کمد دوستم و پیش به سوی استخر. دیدی آدم هایی که از سفر حج می آیند اولین توصیفشان این است که مثل روز قیامت بود؟ در یک کلام بخواهم استخرش را بگویم: مثل روز قیامت بود. مثلن قیامت در آب یا یک همچین چیزی. یک طناب های رنگی رنگی سرتاسر استخر کشیده شده بود و توی هر قسمت آدم ها فعالیت خاصی از خودشان نشان می دادند. شاید بهتر بود اول از بالا نقشه هوایی استخر و طناب کشی ها را بررسی می کردم، اما دوستم دستم را گرفت برد یک جایی وسط آب و گفت: ما باید از این طناب تا آن طناب، طولی، از سمت راست شنا کنیم. این را گفت و به کرال روانه شد و من هم به دنبالش قورباغه. بعد هر دو وجب که شنا می کردی یک آدمی مثل بلا از دیواره استخر به سمتت نازل می شد. شما اگر حین شنا بزنید توی سری، یا پای قورباغه تان جفتک بشود در شکمی چکار می کنید؟ کم کم اش این است که بایستید و معذرت خواهی کنید و معذرت هم حالا نه، لااقل مطمئن شوید که حرکتتان منجر به غرق شدن طرف مقابل نشده. دیروز تمام تلاشم برای انجام همین حداقل ها ناکام می ماند. تصور ایستادن در چنین محیطی که هرلحظه یک نفر مثل موشک از کنارت رد می شود از بنیاد خراب بود. نمی توانستم هم که بدون عذر خواهی راهم با بکشم بروم، بعد این می شد که قورباغه زنان کله ام که برای نفس از آب می آمد بیرون بچرخد به سمت مضروب و یک عذرخواهی بریده بریده تحویل کسی بدهم که دیگر دور شده بود و تنها فایده این حرکت مضحک این بود که پیش وجدان خودم سربلند باشم که بزن دررو نبودم. آن طرف طناب؟ اولش تقریبا خالی بود. بعدتر یک عالم دخترهای چهارده-پانزده ساله با مایوهای یک شکل روی لبه استخرفیگور استارت گرفتند و یک خانمی سوت زد و چشمتان روز بد نبیند. یک سونامی کامل بود. از من اگر بپرسید می گویم قهرمان های المپیک بودند. بعد فکر کنید همه با هم شیرجه و پروانه. ته دلم خالی شد. رفتم چسبیدم به دیواره استخر. یک خانمی از آن بالا گفت: عزیزم شما اینجا چه کار می کنی. دور و اطرافم را نگاه کردم دیدم توی این قسمت طناب کشی، چندتا آدم سرهاشان زیر آب است و پاهاشان روی هوا حرکات باله-مانند از خودشان نشان می دهند و نگاه تر کردم دیدم قوس می خورند و می چرخند و این حرف ها. خانمه آن بالا منتظر جواب بود همچنان. گفت شما تفریحی هستی؟ گفتم: هان؟! گفت: تفریحی هستی یا آموزشی یا شناگر یا چی؟ آنجا بود که فهمیدم اسم من تفریحی ست و راستش را بخواهم بگویم هیچ از این اسم خوشم نیامد. ترجیح می دادم عضو تیم ملی شنا می بودم. نبودم اما. راهم را گرفتم رفتم پیش دوستم. دوستم؟ ورزشکاری ست برای خودش. اصلن اگر بخواهم استخرش را دقیق تر توصیف کنم می شود: قیامتِ ورزشکاران در آب. جزو معدود استخرهایی بود که هیچ آدمِ ایستاده نمی دیدی. خب البته آب چنین استخری نمی تواند مثل آب لیوان باشد. شما بگو مثل خیابان های تهران. خیابان های تهران؟ پر از دود و بوق و داد و فریاد، اما زنده و بشاش. استخرش را دوست داشتم. دوست ورزشکارم را هم.
.

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

نه منه ( درسته؟)

من نمی توانم خودم را جای مردم فرانسه بگذارم. به نظرم در چنین شرایطِ بحران اقتصادیِ واری، اینکه سن بازنشستگی دو سال بالاتر برود آنقدرها هم غیرقابل درک نیست. یعنی می خواهم بگویم برای مملکتی که روی نفت ننشسته، اینکه بار بحران اقتصادی بر دوش مردم باشد اصلن دور از ذهن نیست و البته می دانم که اینجانب از هزار و یک فاکتور اثرگذار بی اطلاع هستم حتمن، اما کلن که از بالا نگاه می کنم به ماجرا به نظرم گاهی هم بد نیست ملت ها شرایط دولت ها را درک کنند و چه و چه و چه. این یک.
حالا دو. از انسجام و اتحاد ملت غیور فرانسه تعریف کردن و ناخودآگاه یا خودآگاه مقایسه تضاه/رات فرانسه با روند اعترا/ضات خیابانی پس از انتخ/ابات در ایران، خیلی بی انصافی ست. یعنی می خواهم بگویم مردم فرانسه دست کمِ کمِ کم، مطمئن اند طی هیچ حادثه تلخی، ماشین پلیس از رویشان رد نمی شود. حالا از هزار و یک عامل اثر گذار دیگر به علت ضیق وقت فاکتور می گیرم.
.

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

تو خارج بچه هه منو با انگشت نشون باباش می داد..

مثل یک خانم مهندس موقرِ یک ساله استعفا داده، سر زده بودم به شرکت قبلی بابت پاره ای فعالیت های اداری. بعد؟ آدم ها همه یک طور عجیب غریبی غیرعادی بودند با من. هیچ چیز آنطور که انتظار داشتم نبود. حالا منتظر نباشید که بفهمید چطور بودند، چون بلد نیستم بنویسم شان. اما چرا این طور بودند ش را بلدم بنویسم. امید است که از روی چرایی، چگونگی ش را خودتان حدس بتوانید بزنید.
حالا چرا؟ گویا پس از استعفای اینجانب جمع کثیری از همکاران سابق و برخی همکاران تازه که بنده حتی افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم، از کجا آورده اند و چطورش را که بگذاریم کنار، اینجا را می خواندند. (می خوانند؟) یعنی کلن یک نهضت وبلاگ خوانی ظاهرن پس از خروج من شکل گرفته و حتی مشاهده شده گاهن پست های بنده به صورت گروهی مورد نقد و بررسی و فیلان قرار می گیرد. این اخبار را بعدتر از طریق شبکه های اطلاع رسانی هنوز موجود در سازمان بدست آوردم. بعد؟ گویا دوستان کنجکاوتر هم بوده و به لطف شبکه ارتباطی فیس بوک، آنجا آدم هایی بودند حتی که من هیچ نمی شناختم، اما آنها خیلی خوب می شناختندم و یک طورِ اوه! سلام خانم فلانی، از این طرفایی با بنده سلام و احوال پرسی می کردند آن هم درحالیکه من با یک لبخندی که مخصوص آدم های غریبه است سربه زیر و کلاسُر به بغل آن گوشه ایستاده بودم تا یک آشنایی پیدا شود و معرفی مان کند به هم. و باز با صمیمیت هایی مواجه گردیدم که هرچه به حافظه تاریخی م مراجعه کردم دیدم در ما دوستیم ترین روزهای همکاری هم میان مان نبود هیچ.
یعنی ترش را بخواهم بگویم می شود اینکه فکر کنید
یک روز قهرمان یکی از داستان ها درِ محل کارتان را باز کند و با یک کوله پشتی خالخالی بیاید تو. چه برخوردی می کنید باهاش؟ با من همان برخوردها می شد. قهرمان داستان؟ مثلن خانمِ چراغ ها را من خاموش می کنم! (اسمش را یادم نیست) یا یا یا.. آهان، هیجان انگیزترش می شود همان خانم عطر سنبل عطر کاج. حالا ایش و پیف و پوف نکنید که دارد خودش را می گذارد جای چه نویسنده هایی ها. دارم به این تمثیل ها متوسل می شوم تا شما بتوانید چگونگی ماجرا را بفهمید. بس که چگونگیِ خوبی بود و خدا شاهده جای تک تک تان را خالی کردم یا جای تک تک تان چگونه شدم یا هرچه.
.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

عجیب اما واقعی یا سلکشنِ بدون اِن

یک فولدری دارم در لپ تاپ محترم، به نام "قدیمی". تویش؟ از شیر مرغ پیدا می شود تا جان آدمیزاد. مثلن؟ پروژه های مسخره درس های دوره لیسانس، پروژه های کاریِ کنارِ درسیِ یعنی من اکتیو ام، فایل ورد تمام پست های وبلاگ قبلی م. نامه ها، عکس ها، اوه! یک عالم آهنگ.. کلن هر آنچه بتواند آدم را یاد سال های دور بیاندازد.
پستی در وبلاگم ننوشتم هنوز با عنوان "من و آهنگ هام"؟ باید بنویسم. بقیه را نمی دانم. من اما هر آهنگی را فقط در یک دوره از زندگی م گوش می کنم. بعد زیاد گوش می کنم ها. یک تِرَک را مثلن، شش-هفت ساعت نان استاپ. به نظرم پیش از آنکه یک تِرَک را دو-سه ساعت گوش ندهی نمی توانی راجع بهش اظهار نظر کنی.. حالا. یک فولدر توی آن فولدر"قدیمی" هست به نام "موزیک". راستش را بخواهم بگویم چهار-پنج تا فولدر به همین نام هست، با تاکید های مختلف روی حروف متفاوت. بعد یکی شان خیلی نوستالژیک است. انگار دفترچه خاطرات باشد مثلن. تمام اتفاقاتی که در دوران گوش دادن آهنگ ها برایم افتاده، تمام اتفاق ها؟ تمام احساسی که از آن ماجراها بهم دست داده، همه اش را یکجا می ریزند در دلم انگار. این خاصیت موسیقی ست. احساس را تروتازه نگه می دارد. مثل روز اول. حالا؟ یک فولدری توی این فولدرِ موزیکِ نوستالژیک هست، شش تا تِرَک دارد. اسم فولدرش سلکشنِ بدون اِن است. بعد یک مرموزیتی دارند این تِرَک های بی ربط در زندگی من که نمی توانید باور کنید.
چندسال پیش؟ حدودن اش می شود چهار-سه-پنج؛ پسرکی در دانشکده فنی بود که ساز می زد. از همان تیپ پسرها که من دوست داشتم. استخوانی، قدبلند، با شانه های پهن. من اول نمی دانستم که ساز می زند. آن روزها اصلن آدم های دور و اطراف را نمی دیدم. آن روزها؟ کسی را دوست داشتم. بعد دیدی کلن آدمهای عاشق چه همه احساسشان می آید رو. از دلشان میجوشد و می نشیند روی لایه نمناک چشم ها. یک چنین آدمی بودم. برگردیم به پسرک استخوانی که ساز می زد. چه چیزی خاصش کرده بود برایم؟ نگاه و لبخند و طوری که سازش را بغل می کرد. همین؟ آهنگ هایی که می ساخت. همین؟ شعرهایی که انتخاب می کرد. همین؟ نمی دانم به سطح انرژی آدم ها اعتقاد دارید یا نه. ولی یک همچین گره های احساسیِ انرژی واری داشتیم میانمان. شاید او هم داشته کسی را دوست می داشته.. رابطه مان چطور بود؟ من فَنِ پروپا قرصش بودم مثلن. هرکجا که اجرا داشت از قبل بهم خبر می داد و برایم بلیط نگه می داشت. روی سن که می رفت با نگاه دنبالم می گشت. روی صندلی که می نشست برایم دست تکان می داد و حین اجرا هم بهم نگاه می کرد و من لبخند می زدم و او لبخند می زد. بعد از اجرا باید می رفتم می گفتم عالی بود و از این بلابازی ها. یک طور قرارداد نانوشته باشد انگار میانمان. اگر نمی رفتم خودش می آمد می پرسید که خوب بودم امروز؟ حالا بماند که چقدر از نگاه و لبخند و تکان های سرش در وبلاگم نوشتم. که چقدر طرح زدم روی چک نویس هام از مدلی که سازش را بغل می کند. از چهره استخوانی ش و قوز پشتش. چقدر طرح از سازِ تنهاش زدم فقط. دارمشان هنوز. بعدتر شروع کردم به نوشتن یک داستان بلند. گفتن ندارد نه؟ شخصیت اولش پسرک استخوانی بلند قدی بود که ساز می زد. هی بیشتر طرح زدم ازش و آنقدر تصویرها زیاد شد که در داستان نگنجد. داستانم شد فیلم نامه.
این ها مال اولش بود. مال روزهایی که زندگی م رو به راه بود. بعدتر بی لاود فرندم از ایران رفت. تنها شدم و غمگین و بی حوصله. غرق شدم در کلمه هام. سر تمرین های موسیقی ش دعوتم میکرد. نمی رفتم. نمی توانستم. اشک امان نمی داد. اصلن دیدنش به تنهایی کافی بود تا پرت شوم در خاطرات روزهایی که دیگر نبودند. شلوغی های بعد از انت/خابات آخرین باری بود که دیدمش - بعد از ماهها-. نگاهش مثل همه آدم های دیگر سرد بود و بهت زده. هنوز اما یک پلک زدن کافی بود تا نقب بزنیم به دل هم و اشک حلقه شود در چشم هامان و بگوید بیا بریم انقلاب و همراه با لابِ انقلاب اشک هامان سُر بخورد پایین. بماند حالا.
چه ربطی دارند همه این ها به "سلکشن بدون اِن"؟
هر بار - دقیقا هر بار- من این فولدر را پلی می کردم برای خودم، پسرک را می دیدم. کجا؟ از میز ته کتابخانه معدن گرفته، تا کنار حوض فنی پایین، تا راهروهای پیچ در پیچ دانشگاه و حتی میدان ونک! که آن روزها یادم هست سالی یک بار بیشتر ازش نمی گذشتم. فکر نکنید آهنگ ها هرروز پلی می شد ها. کلی آهنگ خوبتر داشتم آن روزها برای گوش کردن. مثلن دو ماه یکبار نوبت بهش می رسید. بعد جالبی ش در همین هم هست دیگر. دو ماه یک آدم را نبینی و درست همان وقت که آهنگه را گوش می دهی از زمین سبز شود بگوید سلام! اول ها ارتباط فولدره را با پسرک نفهمیده بودم که. یک سالی گذشت تا باورم شد که هر بار می بینمش هدفونه دارد همین آهنگ ها را در گوشم فریاد می زند. بعدتر ازش سو استفاده هم می کردم حتی. دلم که برایش تنگ می شد و از این و اون می شنیدم که مثلن فلانی ده روزی ست که نیامده دانشگاه فولدر را پیدا می کردم و پلی. تا یک ساعت بعد سروکله اش پیدا می شد. فولدره یک جوری برایم مثل پر سیمرغ بود که دست زال باشد. هیچ وقت نگفتم بهش ولی، نه به او نه به هیچ کس دیگر. پسرک قدبلند استخوانی، سلکشنِ بدون اِنِ من بود. هست؟
.

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

ر-2

طبق ارزیابی های من "ر" یک فمنیست تمام عیار است. بهتر است بگویم "ر" از افکار فمنیستی رنج می کشد. چطور می شود آخر. آدم از نصف دنیا متنفر باشد یعنی؟ بارش خیلی سنگین است. بدی اش این است که نمی شود محبت کسی را که این همه با نفرت خو گرفته باور کرد. من؟ خرتر از آنم که محبتی را باور نکنم. اما مطمئن نیستم بتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. "ر"؟ امروز گفت که از نظرش من خیلی آرام و مهربانم، که مدام از من برای دوستانش حرف می زند و از دوستی با من خیلی خوشحال است. اما حقیقت این است که ما خیلی تفاوت داریم. او نا آرام است. من آرام. او تقریبا همیشه از زندگی ش ناراضی بوده، من تقریبا همیشه راضی. او ازهمه مردها نفرت دارد. من تقریبا از هیچ کس متنفر نیستم. او سردرگم و گنگ است. من می دانم دارم چه کار میکنم. او دارد با زندگی کشتی کج می گیرد. من دارم از زندگی م لذت می برم. احساس می کنم نمی توانم بهش نزدیک شوم. تنها کاری که می توانم کنم این است که از دور تماشایش کنم. نمی توانم کمکش کنم. نمی توانم کمکش کنم. نمی توانم.
.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

یکی مرغِ چمن بود، که جفتِ دلِ من بود

زندگی م یک کوه باشد مثلن، یا یک کوهستان. با یک عالم قله های بلند قشنگ. زندگی م را دارم می روم بالا. یک جای خوبی ش هستم حالا. یک جایی که نه شیب های تند دارد نه طوفان. یک جایی که از قبل بالاترم. قله ای هست که نزدیک باشد و لحظه هایی هستند که بشمارم شان به امید آنجا که پایم می رسد به بلندای قله.. من زندگی م را بلدم خوب و خوشحال بروم بالا. من بالا رفتن را خوب بلدم. خوب؟ تا وقتی که آسمان نباشد. پیش آسمان من دیگر آن بز کوهی شاد و شوخ و چابک نیستم که کوهستان را زندگی می کرد. پیش آسمان می شوم آن پرنده ای که بالش شکسته. تمام کوهستان، زمین زیر پایم می شود حسرت. حسرت پرواز. آسمان یادم می آورد که چطور بعضی آدم ها قبل تر مرا کشانده بودند آن بالا. که چطور پر کشیدم همراهشان، چه طور کنده شدم از زمین، چه کوچک بود کوهستانم از آن بالا و چه راحت بود بازنگشتن..
آسمان؟ یادم می آورد که چطور باز افتادم پایین. خیلی پایین. آسمان یادم می آورد. آسمان لعنتی..
.


چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

ر

یک دوست خوب هیجان انگیز پیدا کردم. دختری با مانتوهای قشنگ و قدبلند و هیکل درشت. راستش را بگویم؟ او با من دوست شد. یعنی او بلدتر از من بود که چطور می شود با دختری با مانتوهای قشنگ و قدبلند و هیکل درشت، دوست شد. خیلی مثل هم ایم! فقط کمی بیشتر از من نگین دارد. بیشتر از من مسواک می زند. عطرهاش تندتر از من است و چشم هاش ضعیف تر از من. قدش؟ شاید کمی بلندتر از من. احتمالن دوست پسر ندارد. دخترهایی که دوست پسر دارند اینقدر راحت با آدم دوست نمی شوند. یعنی باید خیلی قابلیت های ویژه از خودت نشان دهی تا بپذیرند که باهات دوستی کنند. من؟ بهشان حق می دهم. درهرصورت من و "ر" راحت با هم دوست شدیم. این است که دوست پسر داشتن یا نداشتن اش اهمیتی ندارد. بامزه نیست؟ حتی اسم هر دومان هم با "ر" شروع می شود. همین است که می گویم هیجان انگیز است دیگر.
یعنی حالا دیگر با هم چای خوردن. با هم کلاس زبان رفتن. به هم لبخند زدن. با هم خرید کردن. برای انگشترهای هم هیجان بروز دادن. برای هم عصرانه پختن. شاید حتی با هم بافتنی بافتن...
نمی دانم هنوز که! تازه ده دقیقه است دوست شدیم خب.
.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

دوستانِ خوب

یعنی گاهی هم هی تو بد باشی و آنها هی خوب.
.

بعضی آدم ها بلدند زیبایی ات را ببینند. یعنی از چشمشان همیشه زیبایی. لازم ندارند خودت را برایشان بولد کنی تا بفهمند زیبایی. لازم ندارند که همیشه برایشان مثل عروسک های توی ویترین مغازه باشی. خسته و مریض و تب دارت را هم بلدند زیبا ببینند. از چشمشان موهای ژولیده پخش و پلات هم دل می برد. عکس که می اندازی برایشان لازم نداری ژست های ژورنالی به خودت بگیری؛ با بادِ پنکه موهات را پخش هوا کنی، یا خودت را با چراغ مطالعه نور پردازی کنی. می توانند لبخند قشنگت را در یک عکس ضد نور سیاه هم پیدا کنند. می توانند عاشق نیم رخ دماغ-قوزدارت شوند اصلن. می توانی توی عکس ها شکلک در بیاوری حتی و بدانی که برایشان هنوز زیبایی. بعضی ها بلدند که زیبایی یعنی یک احساس. که زیبایی یعنی این نیست که دماغ های کوچک سربالا، که چشم های درشت و دهان های کوچک و قدهای بلند و دندان های ردیف و اندام های فلان و چه و چه و چه. که آدمی با چشم های چپ و دندان های ریخته و دماغ کج هم زیباست؛ اگر تو بلد باشی زیبا ببینی ش.
.


شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

نمی دونم چرا. این روزها اما به دلِ آدمها راه نمیام. فقط دلِ خودمو گرفتم دنبالش می دوم
.

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

احساس؟ تا به زبان نیامده شبیه به موج است. می آید و می رود. نمی ماند. به زبان اگر بیاید اما.. وقتی گفتی دوستت دارم، دوست داشتن را یک گوشه قلبش حک کردی انگار. وقتی گفتی دوستت ندارم، دوست نداشتن را. اگر گفتی دوستت دارم، تا همیشه قندش آب می شود در دلش، اگر گفتی دوستت ندارم، تا همیشه زهرش.
.

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

بی کسم این روزها. راستش را بگویم؟ بی کس نیستم. من هیچ وقت در زندگی م بی کس نبوده ام. اما خیلی روزها و شبها بوده که احساس بی کسی کرده ام. حالا باز احساس بی کسی می کنم. نمی توانم هیچ کس را صدا بزنم؛ نمی توانم حرف بزنم؛ نمی توانم به مردمک های سیاه مهربان خیره شوم؛ نمی توانم.
دلم می خواست بغضم توی یکی از همین بغل های سفت خوشبو می ترکید. نمی دانم تا به حال بغضتان در یک بغل سفت خوشبو ترکیده یا نه. من؟ استاد اشک ریختن در بغل های سفت خوشبو ام. (بودم؟) اشک ریختن در درست ترین جای ممکن. انگار آسمان و زمین ایستاده باشند تا هق هقِ من دنیا را پر کند..
راستی چه شد که گریه اینجور از یادم رفت؟
.
بعد: خودم می دانم آسمان دور چیزی نمی گردد.
.

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

چتری برای آفتاب

خوبی تمام آخرین ها این است که آدم در خواب هم نمی بیند این آخرینش باشد. مثلن؟ آخرین نگاه. آخرین خداحافظِ از سرعادتی که می گویی و دستت را سرخوشانه در هوا تکان می دهی. گاهی یکی از همین نگاه های کش آمده که خوددار و نجیب بهش پشت می کنی و می گذاری تا پیچ کوچه دنبالت بیاید، می شود آخرین.
.
خسته ام. شلوغم. قاطی پاتی ام. زندگی ام را دارم به زور هم می زنم که یعنی جریان دارد.
.