پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳

مشغله- دو

یک.
از نظر کاری حالم خیلی بهتر است. به خودم نزدیک ترم. انگار از یک پوسته ای خارج شده باشم. یک حائلی انگار دور خودم داشتم که مرا از بقیه جدا میکرد. نمیگذاشت دیده شوم، شنیده شوم، دست و پایم را میبست. یادم هست در یکی از سفرهایم به عربستان روبنده خریده بودم. یکروز همانجا روبنده را زدم و رفتم در خیابان. خیلی احساس عجیبی بود. کسی تو را نمیدید. یعنی میدانست که یک موجودی الان اینجاست، اما نمیدانست دارد میخندد یا گریه میکند. لبخند میزند یا اخم دارد. آدامس میجود یا نه. اصلن چه چهره ای دارد. چه سلیقه ای دارد. میدانید؟ انگار آنجایی اما نیستی. 
ماههای اول کارم انگار با روبنده زندگی میکردم. نمیگذاشت دیده شوم. به رسمیت شناخته شوم. نمیتوانستم خودم باشم. چرایش را نمیدانم واقعن. اما حالا خیلی بهترم. مدیرم هم یک قدم ازم فاصله گرفته که خیلی حالم را بهتر میکند. 
دو.
گفته بودم کارم خیلی روی هواست؟ که ای تا ضدش جدید است و کلن اولین بار است در شرکت انجام میشود. هنوز هم البته در هواست اما یک نخی بهش وصل کردم که سرش دستم است. شما تصور کن اطرافم همه دارند در مسیرهای از قبل مشخص شده ماشین کنترلی میرانند، من اما از نخ یک بادبادک آویزانم. حتی نمیدانم موقعیت فعلی اش کجاست چه برسد به اینکه بتوانم در مسیرهای مشخص حرکتش دهم. بعد هرازچندگاهی یکی ازین ماشین کنترلی ران ها به طعنه میگوید موفق باشی و هرهر میخندد. یک روزهایی بادبادک بازی خیلی هم لذت دارد. اما طوفان که باشد و هر آن فکر کنی نخش پاره میشود و میرود جایی که دستت بهش نمیرسد، استرس را با گوشت و پوست و استخوانت حس میکنی. 
سه.
گفته بودم که تصمیم ندارم بیشتر از دوسال سر اینکار بمانم. ازین دو سال هم یک سال و نیمش مانده فقط. اما تحمل همین یک سال و نیم هم برایم انگار غیرممکن است. چرا؟ چون ایده ی کسب و کار خودم دارد مثل خوره روح و روانم را میخورد. هرچه زمان بیشتر میگذرد مطمئن تر میشوم که میتوانمش و بیشتر و بیشتر میخواهمش. خلاصه مطمئنم یک روز می آیم اینجا مینویسم استعفا دادم. از طرفی هم مطئنم قبل ازینکه بادبادک را بکشم زمین استعفا نخواهم داد. نمیخواهم بعدتر که به این سالها و کار امروزم نگاه میکنم احساس کنم شکست خورده ام. به عبارت دیگر نمیخواهم روزی که میآیم بیرون اعتماد به نفسم از روزی که استخدام شدم کمتر باشد. 
.

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

در آشپزخانه

غذاهای آلمانی اول خیلی بنظرم بی مزه بودند. بی مزه به ایهام غیرهیجان انگیز. البته باید اعتراف کنم که درین یک سال زیاد هم غذای آلمانی نخورده ام. در مقوله خوراکی جات خیلی ماجراجو نیستم. ترجیح میدهم به تکرار لذتهای آشنا ادامه بدهم. تجربه هم بهم نشان داده در آزمایش طعم های تازه، اتفاقی که میافتد معمولن با لذت خیلی فاصله دارد. اما همین اندکی که از آشپزی آلمانی چشیدم و دیدم، معتقدم یک سادگی درش هست که آدم را مجذوب میکند. البته وقتی بهش عادت کنی. اولها فقط توجه آدم را جلب میکند. هربار که در صف غذاخوری بشقاب غذا را میگذارند در دستت، سعی میکنی تعجب و نارضایتی ای که از مشاهده محتویات بشقاب برت عارض شده را، دست کم با نگاه و تکان سر با نفر جلوییت شریک شوی. اما همه راضی بنظر میرسند. راضی شاید کلمه مناسبی نباشد، آن هم برای سلف دانشگاه یا شرکت. اما قطعن متعجب هم نیستند. دیدن سیب زمینی آبپز درسته در گوشه بشقاب که برای تو "شوک آور" است، برای بقیه تنها "معمولی" ست. حالا که فکر میکنم اصلن یادم نمی آید از کی برای من هم معمولی شد. فکر نمیکنم بیشتر از چهار پنج ماه طول کشیده باشد. اما همان سادگی و زمختی که اول توی ذوق آدم میزند بعد از مدتی جالب میشود. البته مطمئن نیستم خود آلمانی ها هم بتوانند از سادگی غذاهایشان لذت ببرند، چون مطمئن نیستم احساسش کنند. برای من اما تجربه تازه ایست که دارد خوشایند میشود. توضیحش خیلی سخت است. اما لذت بردن از سبک غذاهای آلمانی مثل مدیتیشن است. انگار در یک سالن مد که همه با پاشنه و دامن تنگ تاتی تاتی میکنند، یک نفر شلوار گشاد ورزشی پوشیده باشد و با کفش بسکتبال قدم های گنده و راحت برداد. سادگی آشپزی و چیدمانش یک آرامشی به آدم میدهد. البته نمیتوانم بگویم هیچ وقت از طعم غذاها لذت نمیبرم، اما چیزی که فکر نمیکنم بهش عادت کنم سنگینی غذاهایشان است که برای معده های ناآشنا دوچندان هم میشود.
.
غذاهای ایرانی درعوض خیلی قرتی بازی دارند، خیلی پیچیده اند. خیلی قاطی اند. گاهی طعم ها یک جور در هم ادغام میشوند که آدم هویج میگذارد دهانش مزه گوشت میدهد، ماهی میگذارد دهانش انگار آلو خورده. ساعتها همه چیز قوطه میخورند و قل میزنند و آبش بخار میشود و عصاره در هم تنیده شده شان میماند در بشقاب. آشپزی مان یکجور مثل خانواده هایمان است که خاله و دایی و عمه و عمو، پا به پای پدر و مادر در لحظه لحظه زندگی آدم حضور پررنگ دارند. انگار خانواده های فامیل هم یک عمر در دیگ بزرگ مادربزرگ غوطه خوردند و با ملاقه بهم خوردند و با گذر زمان جا افتادند و حسابی همبست شدند. نه مثل این آشهای آب و دون سوا ها، یکجور پیوسته که تا ابد بیخ ریخش هم بسته اند. لزومن هم در صلح و صفا بسر نمیبرند، اما انگار یک رشته جدا نشدنی هستند و اگر خدای نکرده پاره شوند، همه مثل دانه های تسبیح پخش و پلا شده و "بی کس و کار" میشوند. 
.
آیا سادگی و زمختی غذاهای آلمانی را میتوان به آدمهایش تعمیم داد؟ شاید. در مورد سبک خانواده هایشان واقعن نمیتوانم نظر بدهم. اما قربان صدقه ی الکی و معاشرت اجباری مفاهیمی ست که بندرت در دوستان آلمانی م دیدم. برای همین شاید احساس اولیه مان این باشد که دوست پیدا کردن درین سرزمین زیاد راحت نیست. اما زمان که بگذرد شاید آدم از بی آلایشی و رو راستی روابط با همان دوستان انگشت شمار، احساس آرامش کند. 

بعد. غذاهای خوشمزه رستوران های خاص را باید بگذاریم کنار. از خوردن شنیسل لذیذ آلمانی ها همان روز اول هم لذت میبردم.) 
بعدتر. نگارنده از تمام جملات این پست درمورد غذا و فرهنگ آلمانی ها بسیار بسیار نامطمئن است! کلن احساسی که نسبت به آلمان دارم هنوز خیلی فاصله دارد با احساسی که در زمان مشابه، نسبت به فرانسه داشتم. انگار در مهاجرت اول آدم چهارتا چشم و گوش اضافی دارد برای ثبت و درک و تحلیل همه چیز. احساس میکنم اینبار خیلی نسبت به محیط بی توجهی کردم. حتی ازینکه کم کم دارم آلمانی یاد میگیرم تعجب میکنم. بسکه خودم را هنوز ازینجا دور میدانم. 
.



سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۳

از صبح شاید دو ساعت کار کرده باشم فقط. مدیرم پیغام داد که هنوز از تعطیلات برنگشته. معنای پیامش برایم این بود که میتوانم به تختم برگردم. برنامه ی ماموریت های هفته آینده را که میبینم، احساس میکنم کار نکردن وظیفه شرعی و عرفی امروز و دیروزم بوده که به نحو احسنت بانجام رساندم.
کلن مسرورم. دو هفته ایران بودم. حدس میزدم نامزدی مراسم حوصله سربر و مزخرفی باشد، بسکه سید رنگ به رنگ سخنرانی های طولانی من باب بیهودگی مهمانی و دور همی و اساسن بیهودگی ازدواج برایم ارائه کرده بود. من البته حرفهایش را میفهمم. تمام و کمال. هرچند او باور نمیکند. اما حرفهایش اینقدر مستدل و روانند که هر کسی میفهمد. گفته بودم که، خیلی قشنگ حرف میزند. البته مطمئن نیستم با همه همینطور باشد،اما با هرکس که بخواهد میتواند قشنگ حرف بزند. من اینطوری نیستم. من بندرت پیش می آید از حرف زدن خودم خوشم بیاید. آن هم با آدم های بی ربط پیش می آید. یعنی گاهی یک حرفهای قشنگی هم از دهانم بیرون میپرد، اما به اراده ی من نیست. کنترلش دست خودم نیست. بیشتر وقت ها قشنگ که حرف نمیزنم هیچ، اصلن حرف نمیزنم. گوش میکنم و توی ذهنم حرف میزنم، قضاوت میکنم، تحلیل میکنم. آخرش هم همه را قورت میدهم در حالیکه دوتا لبم را محکم به دندانهایم فشار میدهم. عضله های صورتم بعد از مهمانیها درد میگیرد. مخصوصن اگر موضوعی باشد که قبلتر بهش فکر نکرده باشم مثل بز نگاه میکنم. حتی یک آره یا نه نمیگویم. سید خیلی ناراحت میشود. حق دارد ناراحت شود. بیست دقیقه یک نفس از موضوعی (مثلن پیدایش کره زمین) که برایش جالب است حرف میزند. از مستندهایی که دیده و کتابهایی که خوانده و نظر شخصیش و ال و بل. من تمام مدت مثل جغد با چشم های گرد و دهان دوخته بهش زل میزنم. من البته دارم گوش میکنم و لذت میبرم. برای همین ساکت که میشود میپرسم "خب؟" اما برخلاف انتظار من داستانش را ادامه نمیدهد و بجایش با یک لحن دلخور میپرسد نظرت چیه؟ و من صادقانه میگویم که نظری ندارم و این معمولن پایان مکالمه است.
در مورد ازدواج موضوع فرق داشت. من از همان روزی که دو سال پیش برای اولین بار از پله های این خانه آمدم بالا، دلم خواست با سید ازدواج کنم. همان روز مطمئن شدم که دلم میخواهدش. تمام و کمال. هیچ وقت هیچ دلیل قابل ذکری برایش نداشتم. احساسی بود که همان لحظه در دلم نشست و دیگر بلند نشد. اتفاقن تا قبلش فکر میکردم از ازدواج خوشم نمیآید. بسکه به سخنرانی های مستدل دوست و آشنا در نکوهش ازدواج و قراردادی کردن عشق و غیره گوش داده بودم و بنظرم کاملن منطقی و مقبول هم بود. اما در نهایت آدم باید به احساس خودش اعتماد کند حتی اگر غافلگیرش کند. باید اگر دلش میخواهد، با مردی که دوست دارد ازدواج کند. حالا هرچه هم تا دیروزش به ازدواج اعتقادی نداشت. تا دیروزش این آدم را نمیشناخت خب یا دوست نداشت یا نمیدانم چه. میدانید؟ نباید اجازه دهد تئوری های زیبا و هیجان انگیز برایش حیثیتی شود و بخاطرش احساسش را سرکوب کند. کلن اعتقاد دارم اگر همه انسان ها شل تر میکردند و کسی از چیزی دفاع نمیکرد دنیا برای زندگی مناسب تر میشد.
خلاصه احساسم غافلگیرم کرد و ازدواج کردم. احساسم یک بار دیگر در جشن نامزدی غافلگیرم کرد و خیلی بهم خوش گذشت. اصلن دیدن تمام فامیل یکجا خودش یک جان اضافه به آدم میدهد. آن هم فامیلهای خندان و رقصان.
سید را بی اندازه دوست دارم. از یک جایی ته ته قلبم. یک جوری که مثل روز روشن است. که نیاز به ابراز و اثباتش نیست. قرتی بازیهایش را، تن ندادن ها و پررنگ بودنش را. کلن پررنگ است در زندگی. راجع به همه چیز نظر دارد، علایق عجیب و غریبی دارد. مدام بفکر طبیعت و کره زمین است. عاشق آدم های غریبه و زبان های خارجی ست. آلمانی را مثل زبان مادری ش حرف میزند، بارها پیش آمده که آلمانی ها وقتی فهمیده اند اینجا بزرگ نشده یا یکی از والدینش آلمانی نیستند متعجب شدند. عاشق آشپزی هم هست. عاشق خانه است و اینکه یک عالمه عشق در خانه بریزد. دلش میخواهد همه چیز خانه را خودش درست کند. یکی از بزرگترین ترسهایش این است که من بروم ای-کِ-آ و خانه را در یک حرکت پر از تیروتخته کنم. کاری که ازم بعید هم نیست. اما او دوست دارد دانه دانه وسایل را با وسواس انتخاب کند. از دست دوم فروشی ها، بعد اگر لازم بود تعمیرشان کند. یا رنگ بزند. یا یک گوشه شان را اره کند بندازد کنار. یا طبقه ی آن کمد را بردارد وصل کند به این یکی. یا بطور مستقل بکوبد به دیوار. میدانید؟ دوست دارد هر وسیله خانه داستان داشته باشد. هم خانه ی ایده آلی ست کلن. دوست داشتنش هم که حرف ندارد. یکجور بدون قید و شرط آدم را دوست دارد. مرا از همان شش، هفت سال پیش دوست داشت. یکسره. حتی تمام سالهایی که با هم نبودیم دوست داشتنش را احساس میکردم. زنده تر و واقعی تر از دوست داشتنِ دوست-پسرهای وقت. اکسش را هم هنوز دوست دارد و پنهان نمیکند. وقتی کسی را دوست داشت، دیگر دوست دارد. هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. می شوی پاره ای از قلبش.
.

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

ما آدم راه هاي نرفته ايم

 در فرودگاه استانبول و منتظر پرواز به تهرانم.احساس خوشبختي ميكنم. هفته ي خيلي شلوغ و ملتهبي داشتم. ماه هاي ملتهبي داشتم، يا داشتيم. حالا اما احساس ميكنم سربالايي شك و ترس را با چنگ و دندان بالا آمديم. حالا لم داده ايم آن بالا و حتي از خستگي راه هم كيفوريم. جايي كه رسيديم از آنكه فكر ميكرديم بهتر بود. فراخ تر و آرام تر و آفتابي تر. خوشحالم كه حالا هر دو راضي و آرام و خوشبختيم. هرچند هيچكدام باور نميكنيم كه تا چند روز ديگر همسر ديگري خواهيم بود. 
بعد. اولين پستي بود كه با موبايل نوشتم و خيلي سخت بود! اما خواستم بنويسم كه يادم بماند.
.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳

هنوز یک گوشه ای آن بالاها معلق م.

اینقدر دارم سیروسلوک میکنم اینروزها در باب روان شناسی و خودشناسی و این حرفا، اینقدر هرروز و شبم ماجرا دارد که رسمن جا مانده ام. یک درفت طولانی و شلخته من باب روانشاسی و آداب معاشرت دارم که حیفم میآید پابلیشش کنم. بس که بد گفتمش. از طرفی دچار احساس گناهم چون پست های اخیر فقط پاره ای نک و ناله جانسوز است درحالی که زندگی آنقدر هم خاکستری نیست. 

خلاصه اش اینکه خوبم. هرچند زیاد هم مطمئن نیستم خوب باشم، اما بهرحال. مطمئنم که ماکسیمم دوسال کارم را نگه میدارم. یعنی میدانم که این کار، مناسبم نیست. خیلی علمی و مسلط هم صحبت میکنم. سه چهار ماه گذشته را مثل بنز داشتم کتاب روانشانسی میخواندم و سخنرانی گوش میکردم و خودم را مثل یک موجود آزمایشگاهی زیر یک ذره بین مشاهده علمی میکردم.
اما یکی دوسال مجبورم بکارم ادامه دهم چون یک قرضی دارم که باید بپردازم. شاید هم قرض را بهانه کردم و دلم میخواهد آزمایشم را تکمیل کنم که آیا میتوانم میزان استرسم را کنترل کنم؟ می توانم افسار این احساسات افسارگسیخته را یک جور بدست بگیرم؟ اگر بشود ارزشش را دارد. هرچند خیلی دارم از جان و روانم خرج میکنم اما بی شک ارزشش را دارد. مدت هاست در معاشرتهای کاری و حتی دوستانه ام احساس ناتوانی میکنم. همیشه یک مرگی م هست که کنترلش دست خودم نیست. یک موجودی درونم جفتک می اندازد که نمیشناسمش. دیده نمیشود، شنیده نمیشود، فقط جفتک میاندازد. نمیتوانم پیش بینی اش کنم. نمیتوانم درکش کنم. آزارم میدهد و من هم تحمل میکنم. مدتی ست اما اینقدر محکم میزند که دارم آشکارا و بلندبلند زار میزنم. نتیجه اینکه به رسمیت شناختمن بالاخره. افتاده ام دنبال راه حل، از روان-شناس گرفته تا کتاب و ذره بین. حس میکنم دارد جواب میدهد. میخواهم پی اش را بگیرم. 

کم کم دارم میرسم به آن مرحله آلمانی فهمی که میتوانم در مهمانی های آلمان-زبان شرکت کنم. آن جایی هستم که از هر ده موضوع صحبت، هشت تا را میفهمم. اما حرف نمیتوانم بزنم با سرعت مکالمات مهمانی. کلن در سه چهار ساعت شاید سه چهار جمله بگویم آن هم به انگلیسی. یعنی اگر موضوع طوری باشد که نتوانم جلوی زبانم را بگیرم انگلیسی نظرپراکنی میکنم. هرچند هنوز مرحله ی راحتی نیست، اما خوشحالم. سید کم کم میتواند به جمع ارتباطات قبلی ش برگردد. این مدت خیلی ملاحظه ام را میکرد. حالا حس میکنم آماده ام که وارد جمع های آلمانی زبان شوم. 
.

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

آی عشق آی عشق، چهره آبی ات پیدا نیست*

گلدانهای روی تاقچه آشپزخانه حالشان خراب است. حتی گلدان سبز غول پیکر گوشه اتاق که به اندازه یک کمد دو لنگه از خانه نقلی مان فضا گرفته هم سرحال نیست. برگ های بزرگش دانه دانه دارند از وسط ترک میخورند. نمیدانم چکار کنم. من هیچ وقت باغبان خوبی نبودم. هیچ وقت برای خودم گلدان نخریدم. چون ازین استیصالی که روی تاقچه موج میزند بیزارم. هربار که از در اتاق رد می شوم و چشمم به قاچ وسط برگ ها می افتد دلم ریش میشود. بغض گلویم را میگیرد. باور نمیکنید؟ میدانم احمقانه ست. اما حکایت من و این خانه جداست. روز اول همین گلدانهای سبزش دلم را برد. حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. نه خانه. نه گلدان ها. نه صاحب خانه. خودم هم مثل قبل نیستم. شبیه به گلدان بزرگ گوشه اتاقم. هربار که از در اتاق رد میشوم انگار از جلوی یک آینه قدی میگذرم. دلم ریش میشود.
تنها موجود سرخوش این چهاردیواری پیچک آشپزخانه است که سقف کابینت ها را فرش کرده. میله های آب گرمکن را میگیرد میرود بالا و از کنار قاب در پیچ میخورد می آید پایین. هر هفته برگ های تازه مغز پسته ای میدهد. ساقه اش چابک و نازک و زنده است.
هنوز درین خانه، آن بالاتر برگ سبزی جوانه میدهد. 
.
* شاملو

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

ا ض ط ر ا ب

بیماری استرسم تغییر شکل داده. اولش برای استرسهایم دلیل داشتم. مثلن سفر فردا، جلسه هفته آینده، آمدن رئیسم و چه و چه و چه. حالا اما بی دلیل دچار استرس م. یعنی درونی شده. رسوب کرده در عمق وجودم، نفوذ کرده تا مغز استخوانم، میدانید؟ هفته پیش مثلن که خوش و خرم مشغول گذراندن دوره آموزشی بودم. نه جلسه ای و دعوایی، نه پرزنتیشنی، نه سفردرسفر، حتی مدیرم هم مرخصی بود. من اما همچنان از استرس داشتم خفه میشدم. روی هیچ کاری بیشتر از ده دقیقه نمیتوانستم تمرکز کنم. هی دلشوره. هی استیصال. کلن یک حال چه کنم چه کنمی داشتم که نگو. حتی برای شام دلم نمیخواست از اتاق هتل بیایم بیرون. سه شب من از پنج تا ده تک و تنها چپیدم گوشه اتاق ده متری و گاهی کتاب خواندم فقط. حتی روشن بودن تلویزیون استرسم را زیاد میکرد. این روزها روشن بودن موبایل هم بهم استرس میدهد. کلن امکان دیدن آدم ها، یا شنیدن صدایشان مضطربم میکند. هرچه جدا افتاده تر، فراموش شده تر، آرامتر. 
در همین راستا مدتی ست پیش یک روانشناس ایرانی میروم. خوبی ش این است که زبانم را میفهمد. بدی ش این است که ریشه تمام مشکلات را میخواهد در بچگی آدم پیدا کند. هی میخواهم بگویم خانم جان این بلایی که درین سه سال، مهاجرت سرمان آورد کل بیست و شش سال قبلش فراموشمان شده ولله. هی برمیدارد گذشته آدم را هم میزند. مثلن اگر هفته پیش شما از من میپرسیدید دوران کودکی خود را چگونه گذراندید؟ میگفتم عالی. اصلن جز خاطرات خوش و خرم چیزی یادم نبود. اما بلطف خانم روان شناس جلسه آخر چنان نبش قبری از خاطرات کودکی م کردم، که بدبختی های امروزم بکل فراموشم شد. نشسته بودم غصه بیست و پنج سال پیشم را میخورد. جالب اینجاست اولش که گیر داده بود یک خاطره بد از بچگی ت تعریف کن، من هرچه فکر میکردم یادم نمیامد. بعد گفت خب خاطره خوب تعریف کن. سه چهارتا خاطره خوب که تعریف کردم تازه خاطرات بد یکی یکی پیدایشان شد. ترسم ازین است که کلن برنامه ای بجز کشف ریشه نداشته باشد. حالا ریشه استرس من هرکجا که هست باشد، چطور من امروزم را به فردا برسانم؟ یک درمانی، دارویی، تمرینی. لطفن. 
.
بعد. این کتاب را دارم میخوانم در راستای اینتگریت نشدن در محیط کاریم. خیلی کتاب خوبی ست. به کلی کشف و شهود در مورد خودم رسیدم که شاید بعد در یک پست جدا مفصل بنویسم. 
Quiet: the power of introvert in a world that can't stop talking




پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

از خاطره ام چرا، اما از خاطر خوابهایم پاک نمیشوی

هنوز هم گاه به گاه خواب اکسم را میبینم. در تمام خوابها هم ازم دلخور است که دوست پسر دارم و خوشبختم. زندگی مرا با زندگی خودش مقایسه میکند و تنها بودگی ش را تقصیر من میاندازد. من هم خیلی متواضعانه سعی میکنم به یادش بیاورم که با من خوشحال نبود. که هیچ وقت در زندگی ش عاشق من نبوده و نباید این را فراموش کند. جدن باور دارم که هیچ وقت عاشق من نبود، و اگر با هم بودیم بخاطر این بود که میخواست به عشقِ من فرصت بدهد چون دوستم داشت. یکی دو سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و درواقع بزرگترین گاف زندگی م بود که عاشقش شدم. و چون میدانستم که عاشق آدم اشتباهی شدم، با استادی هرچه تمامتر پنهانش کردم که سخت هم بود. فکر کردم از ایران میرود و دیگر نمیبینمش و تمام میشود. از ایران رفت و ندیدمش و تازه بی تابی ها شروع شد. آخرش؟ ناچار شدم بهش بگویم. کاری که باید همان اول میکردم و حالا که نگاه میکنم اصلن نمیفهمم چرا هی به تاخیر انداختم. دوست خوبِ هم بودیم و با تمام جفتک اندازی های عشقی م صبوری کرد. جفتک اندازی ها را بخواهم شرح بدهم داستان هزار و یک شب میشود. فحش های ادبی زیاد بهش دادم. نامه های تلخ و گزنده ای که واقعن حقش نبود. 
خوابش را که میبینم پیش ازینکه یاد خاطرات عشقی م بیافتم، یاد آن دوستی یکی دو ساله ی دور می افتم که از حق نگذریم بدی هم نبود. دفعه آخر گوشی تلفنم را برداشتم شماره اش را از اینترنت درآوردم و روی گوشی م نوشتم. مانده بود آن دکمه سبز را بزنم و بیاید پشت خط. چند دقیقه به گوشی م زل زدم و از خودم پرسیدم چه میخواهی بگویی مثلن؟ سلام من دیشب خواب دیدم تو داری گریه میکنی. اصلن فکرش را هم نمیتوانستم کنم. آنقدر از هم دور شده ایم که اگر در دل خون هم گریه کنیم در جواب "چطوری؟" با یک لبخند به دیگری خواهیم گفت "خوبم". از آن خوبم هایی که آدم به فامیلها و دوستان دور خانوادگی میگوید.
دکمه سبز را فشار ندادم. عددها را دانه دانه و با دقت از روی گوشی م پاک کردم. حالا تقریبن مطمئنم که حتی اگر جایی برحسب اتفاق ببینمش خودم را میزنم به ندیدن و راهم را میگیرم میروم. حرفی نمانده برای گفتن. واقعن نمانده. 
.

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تو که با هیچ لالایی خوابت نمیبرد..

گفته بودم درونم ملغمه ای دارم از زن های گوناگون. (اینجا) کاش یک زن وحشی و افسارگسیخته هم داشتم. یا دست کم یک زن مطمئن با گوشه های تیز. کاش اینقدر درین سالها خودم را سمباده نکشیده بودم از ترس اینکه مبادا روزی جایی کسی را زخمی کند. حقیقت اینست که من برخلاف ظاهر آرام و بیخیالم، خیلی شکننده و نامطمئنم. شبیه یک عمارت چوبی زیبا و بزرگم که ستون هایم را موریانه از درون خورده باشد. ظاهر ظریف و استواری دارم اما یک طوفان ساده کافی ست که با خاک یکسانم کند. زلزله و سیل هم نه، یک طوفان معمولی. از همان ها که آدم ها کز میکنند و یقه بارانی شان را می دهند بالا و با قدم های تند و مطمئن دلش را میشکافند و میروند جلو. که نهایت تلفاتش واژگون شدن چتر عابران و افتادن چهارتا برگ زرد و شاخه خشکیده از درخت هاست. بله من ساختمانی هستم که با همچین طوفانی میریزد. همین قدر احساس استیصال میکنم. همین قدر به آن لحظه فروپاشی نزدیکم. سقف سستی هستم بالای سر زنهای سودایی درونم. مستاصلم و زن گریان درونم مدتهاست که دارد ضجه میزند. حتی در خواب. صبح به صبح گریه شانه هایم را تکان میدهد و غم مثل یک گردنبند یاقوت از گردنم آویزان میشود. گاهی کوتاه، درست زیر گلو، گاهی بلند تر، مینشیند وسط سینه ام.
دلم میخواست یک زن مطمئن درونم داشتم که دست همه مان را میگرفت و میبرد در یک چهاردیواری سیمانی بدون پنجره، بدون در، بدون روزنه. تکیه میدادم به دیوارهای سیمانی و خودم را بغل میکردم. گاهی فکر میکنم مردن آنقدرها هم نباید بد باشد.
.

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

چولپ

دفتر مرکزی بودم. درست وسط سالن غذاخوری بزرگ، پشت یک میز چهارگوش کوچک روبرویم نشسته بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با تقریب خوبی همه اروپایی و میان سال بودند. فقط یک میز گرد گوشه سالن بود که هشت همکار ژاپنی دورش نشسته بودند. و میز چهارگوش کوچکی وسط سالن که من و چولپ دوطرفش نشسته بودیم. اهل قزاقستان و جوان است. مشخصه بارزش گونه های برآمده، موهای بلند سیاه و سنگین و البته شیک پوشی همیشگی اش است. 
یک ساعت با هم بودیم و از موضوعات آشنایی مثل ویزا و دوستانِ دور و شهرهای غریبه حرف زدیم. موضوعات کلیشه که آدم های غریبه را به هم وصل میکند. موضوعاتی که هیچ وقت فکر نمیکردم دلتنگشان شوم. میدانید؟ پیش ازین آنقدر گستره جغرافیایی دوستان و همکارهایم وسیع بود که به ندرت با محیط، با آدمها احساس غریبگی میکردم. در کار جدیدم همکار غیراروپایی بجز چولپ ندارم. 
در رفتار و حرف زدنش بیخیالی آشنایی دارد که مخصوص مردم خاورمیانه، آسیای مرکزی و گاهی هند است. بیخیالی ش بیخیالی ناشی از ندانستن نیست. بیشتر شبیه پختگی یا بلوغ زودهنگام است. زندگی کردن واقعیت هایی ست که انسان برای دانستن شان خیلی کوچک و بی پناه است. 
وقتی داشتیم از دوستان جانی دور و دوستی های تازه محلی برای هم میگفتیم، شانه هایش را انداخت بالا و گفت میدانی؟ هی که بیشتر به زندگی و مردم اینجا پیوند میخورم، برای خودم خوشحال ترم. چون ارزش "راه فرار" ی که دارم بیشتر میدانم. گفتم راه فرار داری؟ به منم نشان بده لطفن! گفت آره. اگر هر اتفاقی افتاد میتوانم چمدانم را ببندم و برگردم. انگار نه انگار که هیچ وقت اینجا بودم. برگردم جایی که عاشق تک تک آدم ها و خیابان ها و خانه هایش هستم. برگردم و دوباره شروع کنم. شروع کردنی که شیرین و آسان است. زندگی ای که شیرین و آسان است.. ساکت شد. ساکت شدم. نمیخواستیم درست وسط سالن غذا خوری اشک دیگری را در بیاوریم. 
.


شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

صد زن زاییدم و آبستنم هنوز

هوا تاریک و روشن غروب است. امروز از صبح غروب بوده تا حالا. از صبح زیر پتو بوده ام تا حالا. چای نوشیدم و چرت زدم و چرت زدم و چای نوشیدم. دو هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود. هرروز سعی میکردم به فردا فکر نکنم. تصور آن همه کار و آن همه سفر مغزم را تسخیر میکرد. هرروز روی همان روز تمرکز میکردم. دلم میخواهد همین فردا استعفا بدهم و برگردم خانه و تا آخر عمر فقط نقاشی بکشم و کتاب بخوانم و عشق بورزم. اگر فقط مطمئن بودم که خوشبخت میماندم..
دیروز اولین جلسه کلاس آلمانی م را داشتم. استادم یک زن مسن و عجیب است. مرا یاد جادوگرهای فیلم های کودک می اندازد. تن صدایش پایین است. انگار بجای حرف زدن نجوا میکند. چهره اش نگران و نامطمئن است. در چشم هایم که نگاه میکند دلشوره میگیرم. . آخر کلاس یک شعر چند خطی برایم خواند. از روی شعر که میخواند صدایش طور دیگری بود. رساتر و رهاتر. انگار هزار پرنده از سینه اش پر میکشیدند به آسمان. انگار سقف اتاق را سوراخ کرده بودند و ابرها را هم دریده بودند و خورشید بی هیچ واسطه ای به چهره اش می تابید و به دستهایش که هنگام خواندن شعر در هوا تکان میداد.  کلمه هایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. شعر را بهم هدیه داد و گفت پول این جلسه را نقد بپردازم. 
.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

کاش میتوانستم باز خودم باشم.

میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی. 
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم.  بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد. 

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من و این اتاق خالی بزرگ

هفته دیگر در کار جدیدم دوماهه می شوم. 
آن استرس فراوان اولیه از روی شانه هایم برداشته شده. خوشحالم چون مطمئنن نمیتوانستم دوام بیاورمش. این هفته دو روز میروم وین و درباره ایده ها و برنامه هایم با اینس صحبت میکنم. برنامه خیلی چیز خوبی ست. وقتی آدم برسد به آن مرحله که بتواند برای کارش برنامه بنویسد انگار یک چراغ قوه در مغزش روشن شده. 
کلن مشکل من در جوامع بیگانه این است که نمیتوانم فضای خودم را اشغال کنم. میدانید، مردم در شرکت به عنوان مسئول فلان بخش، برای آدم یک فضایی درنظر میگیرند یا از آدم انتظار دارند. من این فضا را پر نمیکنم. حالا شرم و حیای شرقی ست یا اعتماد به نفس کم نمیدانم. نتیجه اش اما این است که جایگاه اجتماعی خودم را پیدا نمیکنم و بنظر میرسد خوب اینتگریت نشدم و بلد نیستم معاشرت کنم.
حالا فضا چیست؟ فضا مثلن شوخی کردن با مدیر و همکار است. فضا نظر دادن (یا درابتدا همان سوال پرسیدن) مکرر در جلسات است. فضا مرخصی را بدون گردنِ کج گرفتن است. فضا برای مخالفت با برگزاری فلان جلسه در فلان تاریخ، توضیح ندادن است.  فضا به رسمیت شناختن حق لذت بردن از انجام کار، به رسمیت شناختن حق اشتباه کردن و ندانستن، و در یک کلام خودت را به رسمیت شناختن است. 
من سوالهایم را مثلن در جلسات گروهی، در یک برگه یادداشت کرده، در زمان استراحت میپرسم. چرا؟ چون فکر میکنم این آدمهای مدیر و با تجربه همه شان جواب این سوالها را میدانند و من نباید وقت جمع را برای سوالهای خنگولی خودم تلف کنم. درصورتی که بخشی از وقت جمع متعلق به من است. اگر نبود، من آنجا روی آن صندلی چکار میکردم؟
اگر آدم فضای مربوطه را اشغال نکند، انگار دست و پایش را جمع کرده باشد. یک جورهایی تحت فشار است. همه جا هست، اما کم است. به اندازه یک آدم نیست. تحت یک فشار اضافه است. فشار آن فضای اضافه ی خالی. فشار جدا افتادگی. نمیدانم چطور بگویم. 
البته زبان و فرهنگ ناآشنا ناخودآگاه اجازه نمیدهد آدم فضایش را کامل پر کند. اما برای من فقط اینها نیست. احساس میکنم تا بحال در جمع ها و جلسات بجز حجم فیزیکی م هیچ فضای دیگری بخودم اختصاص نداده ام. البته قطعن اوضاع به این وخامتی که توصیف میکنم نیست و خود-کم بینی نویسنده در همین پست، نشان دیگری بر وجود مشکل وارده است. 
خلاصه در قدم اول برنامه داشتن حالم را خیلی خوب کرد، در قدم بعد باید سعی کنم فضای خودم را تصاحب کنم. یعنی از وین که برگردم، تمرکزم را میگذارم روی فضا گرفتن. حالا چطور؟ هنوز نمیدانم. 
اگر کسی بلد است، لطفن یاری برساند. 


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

همسایه

هوا گرگ و میش است. پنجره اتاق رو به حیاط باز است. زن همسایه نشسته روی طاقچه، سیگار میکشد و با مردش گپ میزند که آن طرفتر بچه شان را بغل کرده و آرام تاب میخورد. دیروز غروب که مشغول مرتب کردن خانه بودم دوتایی کنار پنجره آواز میخوانند و میرقصیدند. پنجره های هردو اتاقمان رو به حیاط است و من هرجا که بودم میدیدمشان و میشنیدمشان. خانه دیگر سوت و کور نبود، انگار تلویزیون روشن باشد.
درست همسایه روبرویی مان هستند. چند ماه است که آمدند. کلن در قاب پنجره زندگی میکنند. زن که در خانه تنها ست موبایلش را برمیدارد می آید روی طاقچه مینشیند. هرروز. اولین بار که هفت صبح پنجره را باز کردم و دیدم مرد روی طاقچه نشسته و قهوه اش را میخورد ترسیدم. یعنی جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. دست تکان داد و لبخند زد. حالا عادت کردیم که همیشه در قاب پنجره باشند. از لبه بیرونی طاقچه به عنوان میز استفاده می کنند. فنجان های قهوه یا کاسه های غذایشان را میگذارند آنجا. گاهی کفش و جوراب های بچه را هم میگذارند روی طاقچه که آفتاب بخورد. اولین بار فکر کردم کفش عروسک است. فکر نمیکردم بچه داشته باشند. چون هیچ وقت صدای گریه بچه نشنیده بودم. یا هنوز خیلی کوچک است یا همیشه خیلی آرام. 
نسبت بهشان احساس عجیبی دارم. حس میکنم بر زندگی م اشراف زیادی دارند. همه چیز را راجع بهم میدانند. اینکه وقت اتوکاری آواز میخوانم، که ژولیده ی از خواب بیدار شده ام چه شکلی ست. چه آهنگ هایی گوش میدهدم. چه ساعتی چراغ ها را روشن میکنم. چقدر در تاریکی مینشینم. چقدر کم آشپزی میکنم، چقدر لوس با دوست پسرم حرف میزنم، و چه زمان هایی پرده اتاق را کامل میکشم. 
من؟ میدانم که چقدر عاشق آفتاب و هوای آزادند. که چقدر سیگار میکشند و صبح ها قهوه مینوشند و همیشه مرتب و شانه کرده و ست هستند و بچه شان مثل فرشته آرام است و خیلی چیزهای دیگر. بعله. 
.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

شب های دراز لعنتی، روزهای سرد و خوشگل پاییزی

از عصر که آمدم خانه افتادم روی تخت و خودم را فرو کردم تا خرخره در فیس بوک و یوتیوب. ویدئوهای فارسی. از تیزر فیلم های روی پرده سینماهای تهران گرفته، تا مصاحبه با خردادیان و مستندات مهاجران غیرقانونی. دقیقن از ساعت هفت تا دوازده شب. مدام از خودم میپرسیدم چرا نمیروم شام بخورم؟ چرا بلند نمیشوم خانه زندگی را مرتب کنم؟ ابروهایم را بردارم؟ آشغالهایم را ببرم بیرون؟ بالاخره ساعت یک لپ تاپ را گذاشتم کنار و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. اما بجای اینکه خواب برمن هجوم آورد، گریه هجوم آورد. وقتی میگویم گریه، از بغض فلسفی و غلتیدن رمانتیک اشک روی گونه صحبت نمیکنم ها. هق هق گریه. طوری که فکر کردم اگر همین حالا ننشینم روی تخت، ترکیبش با بالش و پتو هرآن ممکن است خفه ام کند. و بعد از چند دقیقه حس کردم حتی نشسته هم ممکن است خفه شوم و بلند شدم ایستادم. ایستادن هم چند لحظه بیشتر کمک نکرد. هی از خودم میپرسیدم چه مرگم است؟ طبعن این سوال هم کمکی نمیکرد. چراغ را روشن کردم. مستاصل دور خودم چرخیدم. فکر کردم نمیتوانم تا صبح گریه کنم. فردا جلسه دارم و آخرین روزهای کاری هفته سطح انرژی م پایین تر از آن است که بتوانم شب تا صبخش را به گریه بگذارنم. چطور جلوی گریه ام را میگرفتم؟ درست حدس زدید. هق هق کنان و آه کشان لپ تاپم را روشن کردم. رفتم توی فیس بوک و اولین ویدئویی که بنظر سرگرم کننده می آمدم باز کردم. 
ویدئو که تمام شد دیدم گریه ام بند آمده. از خودم پرسیدم تا صبح پای لپ تاپ باشم بهتر است یا تا صبح گریه کنم؟ فقط ترسم ازین است که روشن شدن هوا هم کمکی نکند. از پای لپ تاپ که بلند شوم گریه حمله کند. بعد جلسه چه میشود؟ اگر کسی ازم پرسید چرا گریه میکنی؟ آیا "نمیدانم" جواب مسخره ای نیست؟ راستش را بخواهید میترسم دلیلش را بدانم. قطعن در ناخودآگاهم چیزی رخ داده که بازتابش این سیل غم و بیتابی ست. اما دانستنش انگار مهر تایید زدن است.