یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

غم

غمگینم. غمگینم. از آن غم‌های بی‌‌امان، بی‌دلیل، بی‌درمان. ادای آدم‌های شاد را در می‌آورم و این چیزی از غم کم نمی‌کند. غم می‌ماند همین‌جا، توی چشم‌هام، توی گلوم، راه نفس را می‌بندد. شب‌ها توی خانه راه می‌روم و هی چشم‌ها پر اشک، هی بغض، کشنده. بهانه می‌آورم برای قرمزی چشم‌هام: حساسیت، شامپو، خواب... خسته‌ام. غم نمی‌رود. می‌نشیند کنارم، می‌نشیند روی بودنم، دراز می‌کشد روی تختم، سرش را می‌گذارد روی بالشم. خوابم می‌برد. غم نمی‌رود. بیدار می‌شوم. غم نمی‌رود. هی شبی هزار بار، هی حسرت خواب، هی حسرت فراموشی. هی شعر، هی «چگونه جنگ تو را در قلب من دگرگون کرد»، هی «ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده»، هی «کولی، دلی کنده دارم،‌ با خود ببر زین دیارم»، هی «مامان! من شاعری بلد نیستم، در نمازخانه‌ی قلبم، شعر می‌خوانند دیگران»... غم نمی‌رود
+
بعد: حالِ من نه، حال یکی از دوست ترین هایم اینگونه است این روزها. و من دلم تنگ می شود لحظه هایی، برای غمی این چنین، که حالا دیگر اصلا نیست
.

جیب دیگری

خب اینکه می گویند خرج کردن از جیب بابا راحت است، مطلقا دروغ است.
در مدتی که کارمند بودم و کلا جیبم را از جیب باباهه سوا کرده بودم، بیشتر، راحت تر، سبک تر و خلاصه شادتر از همیشه خرج می کردم. و حالا که دوباره به جبر زمانه دستم در جیبِ پربرکتِ پدر، یا مناسبتر است بگویم کارتِ پربرکتِ پدر در جیبِ کیفِ بنده است، می فهمم که چه همه خرج کردن سخت و سنگین شده است.
بعد تازه پدر من یک پدر کولی ست که به یاد ندارم در جواب " بابایی پول می خوام" کلامی به جز " چقدر؟" شنیده باشم و هیچ وقت در مورد پولی که در اختیارم بوده توضیحی بیشتر از"خرج شد" نیاز نداشته. ولی باز لامصب سخت است خرج کردن از جیبِ کس دیگر
نمی دانم حالا شاید من آدمِ بکنی ( کسر ب و فتح ک مشدد) نیستم اصولا
.

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

شاید آدمِ امروزی ای نباشم، اما عاشق اینم که در خانه مان جلسه قرآن داشته باشیم
بعد باز عاشق آن آخرش هستم که چراغ ها خاموش، که همه با هم دعا می خوانند، صد نفر با هم فریاد می زنند، که دف ها در هوا می چرخند، که دست ها بالای سرها به هم می خورد، که مو بر اندام آدم راست می شود، که آدم انرژی می گیرد
که.. که.. که باید بود و دید و شنید
همین
.

همین حالای حالا

از من انتظار نداشته باشید برای تک تکِ رفتارهام، جمله به جمله حرف هام، خط به خطِ نامه هام، و چه و چه و چه، دلیل منطقی داشته باشم.
یعنی خودم می دانم که گذشته ام قابل دفاع نیست
می دانم که می توانید از میان حرف ها و نوشته هام هزار هزار تناقض پیدا کنید
من آدمِ ایستادن و بحث کردن نیستم
آدمِ حلاجی شدن نیستم
من آدمِ لحظه ام. آدمِ دیوانه بازی. آدمِ جفتک اندازی
با من از دیروز و فردا گفتن جایز نیست
با من از لحظه بگویید
.

20111VDP2M4B3D3S

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

من آدمِ قهر کردن نیستم
آدمِ کنار گذاشتن ام
.

دوست گو یار شود هر دو جهان دشمن باش

تجربه به کرّات ثابت کرده که به پشت گرمیِ یاریِ دوست هردوجهان را به دشمنی گرفتن، یعنی بعد که دوست به هر دلیل دشمن شد، تنهای تنهای تنها ماندن. و یا با گردنِ کج به جمع دوجهان برگشتن
.


مامانه تقسیم کار می کنه:
یکی خونه رو جارو برقی بکشه ( خونه ای که شب قبل پذیرای 120 تا مهمون بوده) یکی دیگه تون آشغال ها رو بذاره پشت در
خواهره: من آشغال ها رو می ذارم پشت در
..
مملکته داریم؟!
.

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

I hate it when I miss someone!
این جور آدمی شده ام که همیشه چتر همراهم باشد که زیر باران خیس نشوم، که یک تِرَک موسیقی را نمی توانم تا آخر گوش دهم. یعنی بدون استثنا حوصله ام سر می رود و می زنم تِرَک بعدی و باز دوباره بعدی.
این جور آدمی که حوصله صبر کردن ندارم. که حوصله منتظر ماندن، حوصله صف، حوصله اس ام اس زدن و جواب نگرفتن، حوصله تلفن همراه و غیر همراه و کلا به جز چند نفر آدم خاص حوصله هیچ همراه غیرتلفنی را هم.
حوصله تجمعات بیش از سه نفر. البته اگر غریبه باشند قضیه کلا فرق دارد. با غریبه های غیر کنجکاو بودن را از تنهایی دوست تر دارم
دیگر شیر دوست ندارم. حتی با بتری سر کشیدنش را هم.آب آلبالو را هنوز دوست دارم اما.
دیگر حوصله داستان های بلند را ندارم. داستان های کوتاه طنز می خوانم فقط. حوصله شعر هم اصلا. حافظ را دوست دارم هنوز.
حوصله حرفی به جز چرت و پرت های روزمره زدن، حوصله قدم زدن، حوصله نوشتن هم ندارم
.

اعصاب نداره ها

دوست ندارم آدم هایی را که فرصت می سازند. فرصت باید خودش رخ دهد. یا اگر ساخته می شود آنقدر استادانه باشد که طرف نفهمد ساختگی ست. باور کند که تصادفی کیف این آقا جلویش افتاد زمین؛ تصادفی خودکارش تمام شده، تصادفی ماشین هاشان کنار هم پارک است، تصادفی در یک رستوران غذا می خورند و چه و چه و چه
و اما پیشنهادم به کسانی که بلد نیستند استادانه تصادف بسازند، این است که رک و پوست کنده باشند لااقل. که از مکالمات تکراری کپک زده برای فرصت ساختن استفاده نکنند. که لبخندهای مصنوعی تحویل ندهند و خلاصه اینکه من از همین رسانه عمومی اعلام می کنم که این حرف های تکراری و لبخندها و نگاه ها و سلام های یخ وارفته از سن و سال من بدجوری گذشته. یعنی شخصا جذب این جور موقعیت ها و این مدل رابطه ها و آدم هاش نمی شوم که هیچ، ممکن است جفت پا بکوبم توی صورتشان حتی، اگر به موقع نفهمند که باید جول و پلاسِ این مدلی شان را برای دخترهای شانزده هفده ساله پهن کنند
.