مهمان داشتیم و به هوای آنها سری به دیوار برلین زدیم. کیمی برای اولین بار دیوار را میدید. به تازگی در مورد دیوار در مهدکودک شنیده بود. اینکه وسط شهر دیوار بوده و اگر کسی میخواسته از آن رد شود، تیر میخورده. همه اینها را در هفته ای یاد گرفته بود که موضوعشان وطن بود. من از خودم پرسیده بودم چرا باید اولین چیزی که بچه پنج ساله از وطنش یاد میگیرد این باشد؟ سر از کار آلمانیها واقعن در نمی آورم. آخر آن هفته کیمی تصمیم گرفت که وطنش اسپانیاست. گفت دوست دارم وطنم جای گرمی باشد که دریا دارد. جایی که واقعن به من خوش بگذرد. دو سه جمله اسپانیایی هم که بلد بود بعنوان اثباتی بر اسپانیایی بودنش بلغور کرد.
هفته پیش فکر کردم بد نیست دیوار را ببیند. دیوارهای باقی مانده همه نقاشی شده اند. رنگی و شاد و کهنه. البته که برای من چیزی از هولناک بودنش کم نمیکند، شاید چون تجربه دست اول زندگی در سایه دیکتاتوری را دارم. ترسهایی که آدم ها آن روزها داشتند برایم ترس خیالی نیست، از جنس ترسی است که هنوز در من حی و حاضر است. اما بچه این ترسها را ندارد. حسابی با نقاشی های دیوار سرگرم شده بود. عکسهای قشنگی ازش گرفتم. فکر کردم یکی از آنها را بگذارم سردر صفحه فیسبوکم. امروز که آمدم عکس را عوض کنم، دلم نیامد. عکس قبلی، دست خط باباعزیز است. پدربزرگ پدریم که در چهار سالگی از دستش دادم. به جز دو سه صحنه، چیزی از اون به یاد ندارم. پیرمرد روستایی که نصف بدنش فلج بود و موقع راه رفتن، پایش روی زمین میکشید. به مامان میگفت عاروس و به من اسکناس بیست تومنی عیدی میداد. بعد که مرد، هر بار که به خانه مادربزرگم می رفتیم، که سالی یکی دو بار بیشتر نبود، اول سری به مزار بابا عزیز می زدیم. هنوز که هنوز است گورستانی باصفاتر از آن ندیده ام. دو طرف جاده باریکی که به گورستان ختم میشد، پر از درختان تبریزی بود. درختان بلندی که نور به زحمت از بین شاخه های باریکشان رد میشد. آن جاده برای من حکم خانه پدربزرگم را داشت. و قبر ساده ای که بابا با آب سنگ سفیدش را می شست، هر بار چیزی را در دلم جابه جا میکرد. آخرین بار که آنجا بودم شانزده سالم بود. نشستم بالاسر قبر و های های گریه کردم. همه تعجب کرده بودند. مامان زیر لب به عمه ام گفت که دیروز ختم برادر دوستش بوده. نمی دانم چه ربطی داشت اما نیاز به توضیح این گریه ناگهانی سر قبر کسی که دوازده سال پیش مرده را میتوانستم درک کنم.
پدر بزرگم در جوانی سواد درستی نداشت. کارگر شرکت نفت آبادان بود. آنجا عصرها در مطب دکتری کار میکرد. دکتر که علاقه اش را به درس میبیند، برایش کتاب می آورد و او درس میخواند و دیپلم میگیرد و معلم میشود. دست خطش، پر از ظرافت و زیباییست. برعکس دست خط پدرم. پشت یکی از عکسهای سه در چهارش به خط خوش نوشته: قرض نقشی است که از ما باز خواهد ماند. تاریخ هجده هشت هزار و سیصد و هجده.
عکس دست خطش را سالهاست گذاشتم سردر فیسبوکم و نه. دلم نمی آید آن را با هیچ چیز عوض کنم.
*سعدی
.