سه‌شنبه، مرداد ۰۹، ۱۴۰۳

منو به رحم مادرم برگردونید

 خیلی وقته دلم میخواد برم موزه هنرهای معاصر. دیروز صبح به شوهرم گفتم من یه ساعت و نیم می‌رم موزه و برمی‌گردم. اول گفت باشه. بعد پرسید قرار داری؟ گفتم تنها می‌رم. گفت میشه منم بیام؟ گفتم برات جالبه؟ گفت برای کیمیا حتمن جالبه. گفتم یعنی کیمیا هم بیاد؟ گفت میگی ما نیایم؟ گفتم چرا بیاین. وقتی پوشیدم دیدم مامان و بابام هم جلوی در ایستادن. گفتم کجا میرین؟ گفتن فلانی گفت بپوشیم باهم بریم موزه. پنج نفری توی گرمای چهل درجه رفتیم دیدیم موزه بسته است. دور زدیم رفتیم کانون پرورش‌فکری واسه بچه چیزی بگیریم، اونجا هم بسته بود. بابام گفت بریم آ.اس.پ تو یه کافی‌شاپ بشینیم لااقل. رفتیم اونجا و تو یه کافه نشستیم که گرم بود. یادم افتاد دفعه پیش که اینجا بودم هوا مطبوع بود. تو روبروم نشسته بودی. من دستت رو توی دستم گرفته بودم و باورم نمیشد که تو واقعی باشی

.

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۴۰۳

خطوط محیطی پاک شدن

تهران دودزده گداخته این روزها در مقایسه با برلین سرسبز و خنک، یه جهنم تمام عیاره. جهنمی که همیشه یه چیز تازه برای رو کردن داره. این روزها هم همینطوره. 
اینکه آدم روابطش رو در قالب های گذشته شکل بده، خوبی های زیادی داره. تکلیف همیشه مشخصه. همه چی مثل یه عادت جلو میره بدون اینکه لازم باشه یکسره فکر کنی. ولی من با روابطم یه کاری میکنم که رفتارم در مواجهه با آدمها مثل حل کردن مسئله ریاضی پیچیده است. انگار جایی دعوت بشم، اما تا وقتی درو برام باز نکردن، ندونم که مجلس ختمه، عروسیه یا جلسه کاری. مدام این نگرانی وجود داره که زیادی نباشم، بی ربط نباشم. ناامیدکننده نباشم. قبلن نگران قضاوت بقیه بودم. الان نگران خودمم. میخوام از خودم در مقابل حقیقت محافظت کنم. و کیه که ندونه این، بزرگترین ظلمیه که در حق کسی میشه کرد؟
.

جمعه، تیر ۲۹، ۱۴۰۳

بدون درد و خونریزی

 اضطراب دارم. ازشم فرار نمیکنم. کف پاهامو میذارم روی پارکت چوبی. پشتم رو تکیه میدم به صندلی. چشمهامو میبندم. میذارم اضطراب ذره ذره از دلم بجوشه بیاد بالا. تیر بکشه پشت زانوهام. اشکام سرازیر بشه. دنبال دلیلش نمیگردم. دنبال مقصرش نیستم. 

شوهرم که سرما میخوره، از همه عالم عصبانی میشه. از خودش، چون جلوی مریض شدنش رو نگرفته. از من، چون نزدیک بهش عطسه کرده بودم، از آب و هوای این شهر. من اوایل خیلی تعجب میکردم از این بار اضافه ای که روی سرماخوردگیش میذاره. بعد یه جایی دیدم من روی اضطراب و ناراحتیهام، همینجوری بار اضافه میذارم. اونا رو هم میشه بدون خشم و سرزنش تجربه کرد و ازشون رد شد. هم واسه خودم راحت تر میگذره، هم واسه دور و بری ها. 

اضطراب دارم. یه آبجوی دیگه باز میکنم و اشکهام سرازیر میشه. 

.


چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۴۰۳

آزمایش خون

 هم خوابم زیاد شده و هم وزنم. این علائم واسه من و شوهرم یک معنا داره: تیروئیدم بهم ریخته و باید برم آزمایش خون بدم. به دکتر زنگ زدم تا وقت آزمایش خون بگیرم و وقتی منشی پرسید آزمایش برای چی، به جای اینکه مثل همیشه بگم تست تیروئید، گفتم قصد بچه دار شدن دارم و چکاپ کامل میخوام. حتی تو کله خودم هم هیچ توضیحی واسه اینکه چرا اینو گفتم نداشتم. چند روز پیش داشتم به یه نفر میگفتم که دخترم بزرگ شده و بالاخره به یه جایی از زندگی رسیدم که با قاطعیت میگم کیفیت زندگیم خیلی بیشتر از قبل از بچه دار شدنه. خواب شب هام اکثرن سر جاشه و کیمی هم از پس خیلی کارهای خودش برمیاد و وقت گذروندن باهاش میتونه لذتبخش ترین کار جهان باشه. دیروز رفته بودم سوپرمارکت خرید و واسه اولین بار داشت بهم کمک واقعی می کرد. و انگار این نفس راحت کشیدن بهم نیومده و میخوام دوباره خودم رو بندازم توی هچل. 

درواقع تصمیم ما به نداشتن بچه دوم یه تصمیم منطقیه. از اون تصمیمهایی که خیلی شیک و مجلسی میشه برای هر جمعی توضیحشون داد. کل زندگی شوهرم، به جز بخشهاییش که به من مروبطه، روی ستون چنین تصمیماتی بنا شده. پس باهاش راحته و هرچند دلش میخواست که بچه های بیشتری داشته باشه، اما با نداشتنش هم خوب کنار اومده. برای من، تصمیم به نداشتن بچه های بیشتر، از ترس میاد. ترس از آدمی که تحت فشار میشم. ترس از اینکه بزنم روان همه شون رو باهم له و لورده کنم. و مشکل اینجاست که من با تصمیمی که از روی ترس گرفته باشم، کنار نمیام. اتفاقن خیلی از تصمیمات زندیگمم از روی ترس گرفتم، اما حسرت تک تکشون هنوز توی دلم مثل همون لحظه اول تازه است. 

فکر کرده بودم، حالا که قرار نیست بچه دوم داشته باشم، وقت خوبیه که کسب و کار خودم رو شروع کنم. فکر کرده بودم اگر اینو واسه خودم بزام، دیگه از زاییدن بچه دوم بی نیاز میشم. کسب و کاره رو مدتیه زاییدم، اما جای اون یکی رو برام پر نکرده. 


.