خیلی به مرگ فکر میکنم. از وقتی بچه دار شدم، از مرگ میترسم. برایش کاری هم نمیشود کرد. میشود مرتب به دکتر مراجعه کرد، غذای سلامت خورد، صبح ها در پارک دوید، الکل را بوسید و کنار گذاشت؛ اما چه تضمینی هست که با وجود همه اینها فردا این ساعت هنوز نفس بکشیم؟ ترس از نیستی آدم را به نبردی سوق میدهد که در آن قطعن بازنده است. مرگ همیشه برنده است و زندگی هر چقدر هم طولانی، ثانیه هایش را قطره چکانی در کاسه عمرمان میریزد. هر قطره ممکن است آخرین قطره باشد، هر دقیقه آخرین دقیقه. مدام اضطراب دارم. زمان میگذرد و من هنوز خیلی کارها را نکرده ام. هنوز با دخترم نقاشی نکشیده ام، هنوز با او سوار قایق نشده ام، هنوز برایش بسیار داستانها نگفته ام و شعرها نخوانده ام. اگر زمانم تمام شود و حسرت همه اینها به دلم بماند چه؟ اگر زمانم به زودی تمام شود، دخترم چه میشود؟
امروز روز خوبی بود. از صبح با دخترم وقت گذراندم. غذایی که دوست داشت برایش درست کردم. با خونه سازیها برج درست کردیم و پازلهای چوبی را صد بار از نو سر هم کردیم و ده دوازده جلد کتاب خواندیم. حسابی با هم رقصیدیم و از خنده در بغل هم غش کردیم. بعد از غذا هم دو ساعت تمام ماشین سواری کردیم و وقتی بیدار شد به نانوایی محبوبش رفتیم و با دست پر به خانه برگشتیم. بدبختانه اینکه روزهایم را پر از خوشی کنم از دلهره شبها کم نمیکند. شبهای طولانی و سرد پاییزی که جولانگاه همه ترسها و دلهره هاست. شبهایی که مدام به روز و روشنایی و امید دست درازی میکنند و مثل باتلاق آدم را در دل سیاهی میکشند.
.
۲ نظر:
من عاشق نوشته هاتون شدم شدید
ممنونم ازتون که میخونین و خوشحالم که دوست دارین :-)
ارسال یک نظر