دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

خروج نه چندان باشکوه از دنیای ماشینی

هوا دارد سرد می‌شود. یک سال نشده که به این خانه آمدیم. پنج ماه نشده که کار جدیدم را شروع کردم. اما کم‌کم هردویشان در من رسوخ کردند. آفتاب‌های تند اتاق نشیمن باریک و بلند دیگر فقط کفپوش چوبی را سرخ نمی‌کنند، انگار از پوست و گوشت من هم می‌گذرند و تا مغز استخوانم را گرم می‌کنند. 
بر خلاف همه شغل‌های قبلیم، هرروز سر و کارم با آدم‌هاست. آدم‌هایی که در اتاق مشاوره روبرویم می‌نشینند و از آرزوهایی می‌گویند که سقف خیلی کوتاهی دارند. آدم‌های خسته‌ای که اغلب ناامید و کم‌انرژی هستند و روبه رویشان سیاهی وهم‌ناکی به اسم آینده است و به دنبال کوره چراغی راه به اتاق‌های کوچک و سرد و نمور مشاوره من پیدا کرده‌اند. همه تلاشم را می‌کنم که دستشان را بگیرم و از جایی که هستند بکنم و ببرم بالا تا تصویر کلی زندگی را گم نکنند. سعی میکنم نشانشان دهم که جایی که امروز هستند، فقط یک نقطه از کل زندگی است، یک نقطه سخت. ولی قرار است ازین نقطه سخت رد شوند. قرار است به اولین پله کوتاهی که اسمش را امروز هدف می‌گذارند برسند و آنجا پایان ماجرا نیست. آنجا تازه پله‌های بعدی خودشان را نشان می‌دهند و کمک می‌کند از امروز و سختی‌هایش دور و دورتر شوند. 
گاهی داستان‌هایشان در هم تنیده می‌شود. انگار هر کدام ادامه آدم پیش از خودند، ادامه رنج پایان‌ناپذیر انسان. 


.


پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۸

و قسم به قلم

از شونزده سالگی یادداشت‌های روزانه می‌نوشتم. اما نوشتن وبلاگ رو از بیست و یک سالگی با یاهو 360 شروع کردم. نقطه سرخط وبلاگ سوم منه و نوشتن تنها عادت زندگیم بوده که از شونزده سالگی تا امروز همراهم مونده. یه دوره‌هایی از زندگی مثل اسب ورزش می‌کردم، یه دوره‌هایی مثل بنز کار می‌کردم، یه روزهایی تصمیم گرفتم هنرمند بشم، اما خب هیچ کدوم دوام نداشته. کارم رو که صدهزار بار عوض کردم، اما نوشتن همیشه مثل یه عضو بدنم همراهم بوده. 
امروز می‌تونم به جرئت بگم نوشتن بزرگترین علاقه منه، قشنگ‌ترین بخش زندگی منه. و اصلن مهم نیست که بعد از این همه سال یک کتاب هم ندارم. حتی همینجا هم همیشه گمنام نوشتم و بیشتر خواننده‌های وبلاگم نمیدونن اینا ردپای کیه. مهم برام اثریه که نوشتن روی من و زندگی من گذاشته.
نوشتن از غم‌ها، زخم‌ها، سختی‌ها و هیجانات خفه کننده، باعث شده که جای همه اینا توی وبلاگ بمونه. وبلاگه مثل یه الک، غم‌هام رو از بقیه زندگیم جدا کرده. در مجموع نوشتن منو آدم شادتر و شسته‌رفته‌تری کرده. و این برام خیلی ارزشمنده.
دارم یه دوره آنلاین می‌گذرونم درمورد تراپی از طریق هنر. منطق پشتش اینه که اگه غم‌ها، خشم‌ها و نفرت‌هات رو بتونی با ابزارهای هنری بروز بدی و وقتی به نتیجه نگاه کنی یه اثر هنری زیبا ببینی، با خودت و همه احساساتت به صلح می‌رسی. دیدم نوشتن برای من همین بوده. باعث شده من از بدترین اتفاقات زندگیم هم یه یادگاری زیبا داشته باشم. قشنگترین نوشته‌هام رو وقتی نوشتم که داشتم در دلتنگی و غم و درد دست و پا می‌زدم. حالا می‌خونمشون و یه لبخند روی لبم می‌شینه.
خوشحالم که روز اول وبلاگ نوشتن رو امتحان کردم. و امیدوارم همینجور به امتحان کردن راه‌های مختلف ادامه بدم و همچنان از محو شدن، معمولی بودن و شکست خوردن نترسم.
.
 
 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۸

سی و چهارمین اردیبهشت زیبا

مثل هر سال، روز تولدم قشنگ‌ترین روز سالمه. فکر کنم دلیلش اینه که اصلن فکر نمی‌کردم این شکلی باشه. یعنی هیچ وقت حدس نمی‌زدم سی و چهار سالگی اینجایی ایستاده باشم که الان هستم. زندگیم رو به کارهایی بپردازم که دوست دارم. که برای اولین بار خودم و واقعن خودم مرکز دنیام نشسته باشم و دست همه عالمو بریده باشم ازش.
زندگی خودمو بکنم، به همه احساساتم میدان بدم برای بروز، همه‌شون رو جشن بگیرم و مهمتر از همه، خودمو برای خودم بودن سرزنش نکنم.
چی بیشتر ازین می‌تونستم برای امسال آرزو کنم؟
.
 

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۸

دور از چشم دنیا*

نمی‌دانم چرا خواب‌هایم پر از احساسات غلو شده‌اند. خواب‌های افسارگسیخته بی‌رحم،  پر از دلتنگی، پر از جنون، انگار با من لجبازی می‌کنند. هرچه در بیداری ساخته‌ام در خواب درآنی به باد می‌رود. درست هر وقت در بیداری همه چیز سرجایش است، درست وقتی خوشبخت و کاملم، در خواب به مرزی از دلتنگی و جنون می‌رسم که حتی مطمئن نیستم در بیداری وجود داشته باشد. احساس‌هایم درخواب برخلاف بیداری فانتزی‌های کلیشه‌ای نیست، سیل است. وحشی و بی‌رحم. خودم را غوطه‌ور می‌کند و زندگی‌ام را بر باد می‌دهد و درست آنجا که دارد جانم را هم می‌گیرد بیدار می‌شوم.
صبح روز بعد از سیل خبری نیست، اما من سر تا پا در لجنم، و زندگیم و هرچه که ساخته بودم در نظرم کوچک و حقیر است و خودم هرچند که پایم روی زمین است، اما هنوز احساس غوطه‌وری می‌کنم. 
.
بعد نوشت. 
این شعر رو امروز تو صفحه گیتا گرکانی دیدم که گفتم بذار منم از خواب‌هام بنویسم.
 
شب‌ها می‌آیی
دور از چشم دنیا
و من هر روز
وجودی دوباره‌ام
نیمی در بیداری
نیمی در خواب
روحی بی‌وطن
قلبی آواره

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۸

از اصالت غم

بعضی سکوت‌ها رو دلم نمی‌خواد بهم بزنم. مثل سکوت بعد از تموم شدن قصه‌ که اون "پایان" خط آخر کتاب‌ داستان‌ها می‌کوبه وسط مغز آدم.  یا سکوت اون لحظه‌ای که با پایان تلخ یه فیلم خوب روبرو میشی و اسم‌ها از جلوی چشمات رد می‌شه درحالیکه داری سعی می‌کنی آخرین تصویر فیلم رو تو خاطرت نگه داری. موسیقی پایانی فیلم هم هیچ از اون سکوت کم نمی‌کنه. اصلن چی سکوت‌تر از صدایی که همه حیات فیلمو یکجا خاموش می‌کنه؛ مثل روز محشر.

من و مامان خیلی باهم فیلم می‌دیدیم. هنوزم وقتی باهم باشیم هر شب فیلم تماشا می‌کنیم. بیشتر فیلم‌هایی که باهم می‌بینیم رو من قبلن دیدم اما بروز نمی‌دم. من وقت‌هایی که دلتنگم خیلی فیلم می‌بینم. حالم که خوب باشه کتاب می‌خونم. هیاهوی دلم که زیاد باشه کاری از کتاب برنمیاد. دلتنگ ایران که می‌شم فیلم‌های ایرانی تماشا می‌کنم. بیشتر فیلم‌های ایرانی غمگینن. خیلی غمگینن و سکوت‌های آخرشون آدمو خفه می‌کنه. اما من اون غمو دوست دارم. یاد مامان میافتم و همه خوشبختی‌هام. یاد روزگار خوبی که باهم فیلم‌های غمگین می‌دیدیم. یاد روزهای آروم و معمولی قدیم. یاد خونه.

امان ازاین دوری؛ که حتی غم هم وقتی دور باشه خاطره‌اش عزیز میشه. 

.

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۸

سکوت

دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند

رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد

و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می‌ماند

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من

.
مارگوت بیکل و شاملو