نمیدانم چرا خوابهایم پر از احساسات غلو شدهاند. خوابهای افسارگسیخته بیرحم، پر از دلتنگی، پر از جنون، انگار با من لجبازی میکنند. هرچه در بیداری ساختهام در خواب درآنی به باد میرود. درست هر وقت در بیداری همه چیز سرجایش است، درست وقتی خوشبخت و کاملم، در خواب به مرزی از دلتنگی و جنون میرسم که حتی مطمئن نیستم در بیداری وجود داشته باشد. احساسهایم درخواب برخلاف بیداری فانتزیهای کلیشهای نیست، سیل است. وحشی و بیرحم. خودم را غوطهور میکند و زندگیام را بر باد میدهد و درست آنجا که دارد جانم را هم میگیرد بیدار میشوم.
صبح روز بعد از سیل خبری نیست، اما من سر تا پا در لجنم، و زندگیم و هرچه که ساخته بودم در نظرم کوچک و حقیر است و خودم هرچند که پایم روی زمین است، اما هنوز احساس غوطهوری میکنم.
.
بعد نوشت.
این شعر رو امروز تو صفحه گیتا گرکانی دیدم که گفتم بذار منم از خوابهام بنویسم.
شبها میآیی
دور از چشم دنیا
و من هر روز
وجودی دوبارهام
نیمی در بیداری
نیمی در خواب
روحی بیوطن
قلبی آواره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر