حقیقت این است که من انسان سانتیمانتالی هستم، هرچند که خوشم نیاید. سانتیمانتالیسم در تار و پودم تنیده شده و اگر شما نمیبینیدش بخاطر این است که هرروز دارم سرکوبش میکنم. امیدوار هم هستم که نبینید چون اگر ببینید یعنی سرکوب ناموفقی بوده و هیچ چیز بدتر از یک سرکوب ناموفق نیست.
در هرصورت من انسان سانتیمانتالی هستم و همانطور که در این چند خط خواندید دلم نمیخواهد باشم. یعنی در گذشته به اندازه کافی سانتیمانتال بودهام و بنظرم هر کاری سنی دارد و اگر در سنش به آن کار نپرداخته باشی باز یک توجیهی دارد که بعدها چشمت هنوز دنبالش باشد. اما اگر به موقعش شمعهایت را روشن کردهای و شعرهایت را گفتهای یک جایی باید بتوانی خودت را جمع و جور کنی. من هم یک دورانی دیگر گندش را در آورده بودم. اصلن عطسه میکردم شعر از دهانم میامد بیرون. نمیتوانستم یک متن خبری بنویسم، هرکاری میکردم شاعرانه از آب در میامد و باید جعبه دستمال بین جماعت میچرخاندم. البته دلم هم کم خون نبود در آن سالها و کلن انسانهای سانتیمانتال دنبال دل خون هم میروند. از مهاجرت یک دوست صمیمی و معشوق بیاعتنا و جبر جغرافیا فاجعه میسازند. آنقدر قدح قدح در آن سالها اشک ریختم و شبها تا صبح شعر گفتم که نگو. اما یک جایی به خودم گفتم بس است. بزرگ شو. افسار زندگیت را خودت به دست بگیر. تا کی میخواهی بنشینی چسناله کنی که چرا فلانی رفتهاست، چرا دنیا اینقدر بزرگ است، چرا مرا دوست ندارد آنطور که من دوستش دارم و الی آخر. همین است که هست. فلانی رفته است و فلانیهای بعدی هم میروند. دنیا هم بزرگ است؛ دوستت هم ندارد و نقطه سرخط.
یکجور با چنگ و دندان خودم را از آن تلهها نجات دادم و جلوی غمهای بیپایان را گرفتم و گذشت.
حالا سالهاست یک رمانس حقیقی در زندگیم دارم و موضوعی برای شمع روشن کردن و اشک ریختن و شعر گفتن ندارم، از همه مهمتر علاقهای هم به این کارها ندارم، اما هر ازگاهی سانتیمانتالیسم سرکوب شده وجودم در خواب یقهام را میچسبد. مرا با خود میکشد در یک فضای غیرحقیقی فراموش شده. یک فضای نوستالژیک و احساسی. یک طور که نفسم بند میآید و یک چیزی روی قفسه سینهام فشار میآورد که میشناسمش. همان غم سنگین و بیپایان است. زن سانتیمانتال درونم بعضی شبها از سیاهچالش بیرون میآید و ضجه میزند. طوری که تا چند روز بعد سرم گیج میرود و قلبم تند میزند. من اما چکار میکنم؟ باز به همان سیاه چال تبعیدش میکنم و درحالی که غم نگاهم را پشت عینک و غم صدایم را پشت سکوت قایم میکنم افسار لعنتی زندگیم را میگیرم وبه سمت نقطه پایان گاز میدهم.
.
*فاضل نظری