حقیقت این است که با کنار هم جشن گرفتن، باهم سفر رفتن، رقصیدن، رستوران و بار و کنسرت رفتن، سوپر مارکت و بانک و کلاس یوگا رفتن، باهم خوردن، کنار هم خوابیدن و قربان صدقه رفتن عشق نمود پیدا نمیکند هرچند بسیار خوش میگذرد. نمیگویم عشقه نیست ها. هست، اما دیده نمیشود. انگار رفته باشد مرخصی، یا خواب باشد. میدانیم که یکجایی اون زیرمیرها هست، اما هرلحظه رویتش نمیکنیم. برعکس گاهی در اتفاقهای ناگوار عشق لباس بزم به تن میکند و دست افشان و پاکوبان جلوی چشممان چرخ میزند. وقتی دیدم دستم از آرنج آویزان است اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که حسین مرا اینطور ببیند میترسد. در سخت ترین دقایق این اتفاق نگران او بودم که باید شاهد ماجرا باشد.
هجده روز تمام تنها و همه کسم شده بود. تا روزی که مامان رسید و از بیمارستان مرخص شدم. اگر یک ورژن از خودم در بیمارستان بالای سرم بود اینقدر بهم رسیدگی نمیکرد که حسین.
انگار با این اتفاق ناغافل در دریایی که هرروز در ساحلش آبتنی میکردیم شیرجه زده باشیم و زیر آبی رفته باشیم و عمق دریاهه شگفت زده مان کرده باشد. عمق عشقی که خیلی وقتها مثل خیلی از زوجها فراموشش میکنیم، هردویمان را غافلگیر کرد. هرچند هنوز خسته تر و درگیرتر از آنیم که این عمق اثری در حس خوشبختی مان بگذارد.