"خوشبختی" از آن واژه هایی ست که در طول زندگی بارها مفهمومش برایم تغییر کرده. تمام دوران مدرسه فکر میکردم اگر پایم به دانشگاه برسد و دانشجوی رشته معماری شوم انسان موفقی خواهم بود و در نتیجه خوشبخت. برای خوشبختی بیشتر از هرچیز به موفقیت احتیاج داشتم. بدبختی و خوشبختی آدمها را با میزان موفقیتشان، و در آن سالها با سطح تحصیلات، میسنجیدم. حدودن از هشت سالگی که عاشق نقاشی شدم، تصویری که از رعنای "خوشبخت" آینده داشتم یک معمار موفق، خوش پوش و ثروتمند بود. تصویری که حتی تا زمان انتخاب رشته دانشگاه هم نتوانستم بهش وفادار بمانم و نصف انتخاب هایم بجای معماری مهندسی صنایع از آب درآمد. رشته ای که تا سال پیش دانشگاهی اصلن از وجودش خبر نداشتم. اما نتوانستم جذابیت این موجود جدید مرموز را در برابر تصویر با وقار و زیبای یک زن معمار، نادیده بگیرم. برگه انتخاب رشته ام بیشتر شبیه قرعه کشی بود. از بالا تا پایین یکی درمیان معماری و صنایع در دانشگاه هایی که دوست داشتم و درنهایت قرعه به نام مهندسی صنایع افتاد و من یکباره خودم را بجای دانشکده هنر، در دانشکده فنی پیدا کردم و فرسنگ ها دور از تصویر خوشبختی ای که سالها در ذهن رویا پردازم نقشش را بازی کرده بودم.
هرچند هیچ وقت از انتخاب رشته ام پشیمان نشدم، اما چند سالی طول کشید تا دوباره "خوشبختی" را برای خودم تصویر کنم. خوشبختی ای که همچنان فقط وابسته به "موفقیت" بود. دانشکده فنی آن سالها بنظرم یکجور پیست مسابقه بود. هرکس در حال دویدن بسویی بود و جاه طلبی برای فردای بهتر از چشم همه سرریز میکرد. هر کس یک تصویر "موفقیت" برای خودش ساخته بود و بسمتش میدوید. گروهی برای ادامه تحصیل دربهترین دانشگاه های دنیا و گروهی برای هرچه زودتر جهیدن در بازار کار و ثروتمند شدن می دویدند. من از گروه دوم بودم. تمام طول دانشجوییم کار میکردم و در دوران فوق لیسانس گاهی دو کار همزمان داشتم. یعنی بطور تمام وقت در شرکتی استخدام بودم، دانشجو بودم، و در عین حال پروژه های کاری برمیداشتم که شبها در خانه رویشان کار کنم. رزومه ام هرروز سنگین تر میشد و خوابم هرشب کمتر و روحم و روانم راضی تر از اینکه "موفق" هستم و درنتیجه خوشبخت. ظرف این خوشبختی هم اما خیلی زود سرریز کرد.
دو سال فوق لیسانسم هنوز تمام نشده بود که دیدم این خوشبختی برایم کم است. دلم میخواست کارهای بزرگتر کنم و در شرکتهای بزرگتر. مهندسی برایم کافی نبود. دلم میخواست بنشینم نوک هرم و تصمیم های استراتژیک بگیرم. آن هم نه در شرکت های کوچک. دو بار کارم را عوض کردم و هربار در یک شرکت بزرگتر، اما کافی م نبود. دلم میخواست کاپیتان کشتی بزرگ نوح باشم نه قایق های بادبانی کوچک در یک گوشه دور افتاده دنیا. دیگر خوشبخت نبودم.
بلند شدم چمدان بستم تا در یک مدرسه تجارت اروپایی ام-بی-ای بخوانم و از روی این سکوی پرتاب شیرجه بزنم در دل خوشبختی بی پایان. پایم را که بعنوان کارآموز در یک شرکت فرانسوی خیلی بزرگ و در دپارتمان استراتژی دفتر مرکزیش گذاشتم فکر کردم موفقیتی که دنبالش بودم را بالاخره در مشتم اسیر کردم. درست جایی بودم که نشانه گرفته بودم. تیرم درست وسط هدف نشسته بود. اما اینبار فریب خورده بودم. خوشبختی اصلن آنجا نبود که بخواهد با گذر زمان کوچ کند. خوشبختی را اشتباهی هدف گرفته بودم. دیگر اسم بزرگ شرکت هیچ کمکی به احساس خوشبختی م نمیکرد. بزرگی و کوچکی کشتی برایم مهم نبود. اسم پستی که دارم مایه غرور و خوشبختی م نمیشود. کاری که میکردم هم آنقدرها مهم نبود. مهم برایم اثری بود که میگذارشتم. تغییر مثبتی که میدادم. مشکل اینجا بود که در یک شرکت بزرگ و موفق، همه فرایندها بالغ و شکل گرفته هستند و تا حد خوبی بهینه. من عادت داشتم در نتیجه کار شش ماهم، سیستم سی-چهل درصد بهبود پیدا کند. در ایران میکرد. و فکر میکنم در تمام کشورهای درحال توسعه همینطور باشد. اما در فرانسه؟ در یک شرکت بزرگ که سالهاست آدمهای قابل دارند درش میدوند، همین که بازدهی سیستم را در حالتی که تحویل گرفته بودم نگه میداشتم خوب بود، اگر بعد از یک سال یکی دو درصد بهبودش میدادم معرکه بود. برای من اما این موفقیت به هیچ وجه خوشبختی نبود. احساس میکردم دارم در سیستم حل میشوم، گم میشوم، مفید نیستم. دلم میخواست مفید باشم. حتی برای ده نفر. درست وقتی که تا اوج موفقیت و درنتیجه خوشبختی یک قدم فاصله داشتم، تعریف خوشبختی برایم عوض شد. "موفقیت" با معنایی که تا آنروز میشناختم پیش چشمم کم رنگ و کم رنگ تر میشد. و خوشبختی مفهموم مستقلی می شد که به بزرگی و کوچکی شرکت، زیادی و کمی درآمد، بالا و پایینی رتبه دانشگاه، و حتی رفاه و امنیت شهری که درش زندگی میکردم بستگی نداشت. خوشبختی برایم مترادف شد با مفید بودن بود و لذت بردن، بی هیاهو. بی دست و سوت و هورا.
"موفقیت" هم برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود. کسی موفق بود که میتوانست "خوشبخت" زندگی کند. که میتوانست دور از هیاهوی محیط، خوشبختی خودش را بشناسد، بدست بیاورد و نگه دارد. این معنای تازه موفقیت بود. و من درست وقتی که فکر میکردم تا اوج موفقیت فاصله زیادی ندارم فهمیدم که تازه قدم اولم.
۲ نظر:
این پستت رو به طور ویژه دوست دارم . این تعریف دقیق خوش بختی ات در زمان وبه این ساده گی نوشتن اش
موافق نیستم باهات!
ارسال یک نظر