جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

حالا که این سطرها را می نویسم بحالت خیلی مچاله ای روی تختم معلق هستم و لپ تاپم بین زمین و آسمان تف بند است و مدام از روی زانو سر می خورد به سمت شکم و باید با مچ دست محکم نگهش دارم و تایپ کنم. چشم هام دارد از فرط تب و خواب بسته می شود اما چه؟ اما من نمیخوابم. چرا که اگر بخوابم صبح می شود و با گلودرد از خواب بیدار میشوم. با گلودرد بیدار شدن بدترین نوع بیدار شدن است. خصوصن که آدمی که با گلودرد بیدار می شود، عمومن راه بینی ش هم گرفته و تمام شب را با دهان نفس کشیده و این گلودرد را تشدید میکند. من گلویم که درد کند دوست دارم دهنم را ببندم که ته حلقم خشک نشود. فردا نمیروم شرکت. نمیدانم چه مرگم شده. اما بیست و هشت سالگی را با قلدری شروع کردم. دوشنبه باید یک گزارش بلند بالا در شرکت تحویل بدهیم و امروز به مدیرم گفتم من مریضم فردا باید استراحت کنم. البته وجدان کاری لپ تاپ شرکت را انداخت روی کولم که یکشنبه اگر بهتر بودم گزارش را تکمیل کنم. اگر هم نبودم نبودم دیگر. میدانید، شروع کردم خودم را دیدن. کمی هم ملاحظه خودم را کردن. آن همه سال خودم را جر دادم برای مردم چه شد؟ بیشتر مواقع اصلن نیازی نداشتند کسی برایشان جر بخورد. نیمی از مواقع نیاز که نداشتند هیچ، روی اعصابشان هم دوندگی کردم. با فدا کاری. با دلسوزی. با لطف. خودم هم جر خوردم.. میدانم. کلن موجود افراط و تفریط کنی هستم در زندگی. اما همینم که هستم. دارم اینجا هم هشدار میدهم. بدانید که من یک وقت هایی جوش می آورم و همیشه هم بعدش پشیمان می شوم. اما تازگی ها در مواقع پشیمانی با صدای بلند به خودم می گویم به درک! بعد بلافاصله این سوال بی جواب را در فضا شوت میکنم که: این همه سال که فیلان چه شد حالا؟ 
واقعن چه شد
?

۱ نظر:

نرگس گفت...

چقدر شبیه الانِ منه