پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

مکزیک

سالن شلوغ بود. بیشتر بچه های سال جدید بودند اما انگشت شمار از همکلاسی هامون هم بین جمعیت پیدا می شدند. همه مثل همیشه ی این برنامه ها خیلی رسمی و خیلی پاشنه و آرایش و کت شلوار و کروات و.. من امسال از پارسال راحت تر و مطمئن تر بودم. شاید چون می دونستم قرار نیست چیزی از توش در بیاد. حتی کت هم نپوشیده بودم. به جاش یک ژاکت قرمز تنم کردم که می دونستم رسمی نیست و نبود هم. اما کی اهمیت می داد؟ فقط می خواستند بگن آنلاین اپلای کنید و در بهترین حالت رزومه ت رو بگیرند بذارند در یک پوشه و هیچ وقت هیچ کس سراغش نره. اما خب. مراسمی هست که باید انجامش داد. جلوی میز هر شرکت دانشجوها با یک پوشه پر از رزومه صف کشیده بودند. سالن کلن همهمه بود اما کسی با کسی حرف زیادی نمی زد. سلام و روبوسی و بعد جمله های کوتاهِ موفق باشی، بعد می بینمت و این حرف ها. 
در بخش شرکت های مشاوره بودم. با اینکه از کار مشاوره خوشم میاد اما همیشه آخر از همه میام سراغ شرکت های مشاوره. چون شرط بی بروبرگردشون زبان فرانسه روان و بدون لهجه ست. اما از آنجایی که " آدم هیچ وقت نمیدونه قراره چه پیش بیاد" باید به همه شرکت ها سر می زدم. یک رزومه از پوشه م برداشتم و توی صف ایستادم. از دور لبخند زد و باسر سلام کرد. لبخند زدم درحالیکه سعی می کردم بشناسمش. لبخند مرددم کافی بود که بیاد جلو برای روبوسی. فکر کردم نزدیک بشه حتمن یادم میاد. یادم نیومد. پسر استخونی قدبلندی بود که پشتش خمیده بود. لب و دهنش به طور محسوسی جلو بود و صورتش بیش از حد کشیده بود. ازین چهره های خاص که یاد آدم می مونه. موهاش زیادی کوتاه بود. موهای بلند ژولیده باید بیشتر به چهره ش میومد. فرانسه با من حرف می زد که عجیب بود. گفت چطوری؟ چکار می کنی؟ گفتم خوبم. توی فلان شرکت هستم. گفت اوه، چه بخشی؟ گفتم استراتژی. گفت کی تموم میشه؟ گفتم مارچ. گفت خوبه حالا فرصت داری. هنوز نشناخته بودم. پرسیدم تو کجا بودی؟ یادم نمیاد. خنده ش در اومد. گفت یادت نمیاد چون نمی دونستی. گفتم نمی دونستم؟ گفت تا حالا با هم حرف نزدیم و احتمالن تاحالا همدیگه رو ندیدیم. خنده م گرفت. گفتم فکر کردم منو میشناسی. گفت می دونم که دانشجو هستی و در فلان شرکت کار استراتژی می کنی و کارآموزی ت مارچ تموم میشه و تنها دختری هستی که امروز درین سالن لباس سیاه نپوشیده. خندیدم. گفتم تو دیوانه ای. گفت که سه سال پیش فارغ التحصیل شده کار مشاوره می کنه و اهل مکزیکه. چه کسی واقعن می تونه بجز یک مکزیکی اینقدر راحت و رون و سرگرم کننده و بی آزار باشه؟ بهش نگفتم که بهترین دوستم در دانشگاه یک دختر مکزیکی بود. احتمالن اگر مکالمه انگلیسی بود می گفتم. اما نبود. پس یه لبخند ول و گشاد تحویلش دادم و گفتم خیلی خب، کول. موفق باشی. گفت بعد می بینمت.
.

۲ نظر:

آنیما گفت...

انقد خوبه آدم میاد اینجا نوشته هات و می خونه...به خدا

R A N A گفت...

فدای شما