پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

یک. 
یکبار مدیرعامل کی از شرکت های بزرگ بین المللی داشت برایمان از رموز موفقیت یک مدیر می گفت. که لازمه مدیرعامل بودن عادت داشتن به نداشتن حریم خصوصی ست. چرا که همین موضوع می تواند تمام عملکرد حرفه ای تان را تحت تاثیر قرار دهد. دوم اینکه باید منتظر باشید هر لحظه همه متغیرهایی که براساسشان برنامه ده ساله شرکت را تدوین کرده اید، تغییر کند. یعنی بدانید که اتفاقات غیرمترقبه فقط بخش کوچکی از قانون بازی ست. و درنهایت رویای پیشتازی در دنیای وحشی تجارت امروز را بگذارید برای دانشجوهای مدیریت و تمام انرژی و توان و استعدادتان را خالصانه خرج کنید تا صرفن گند نزنید. که گند نزدن تنها آرمان تمام مدیران شرکت های بزرگ بین المللی ست. 
دو.
گم شدم. نمی دانم کجا ایستادم. نمی دانم از کدام راه باید بروم. نمی دانم تا کی پول دارم. نمی دانم بعدش چه می شود.. نقطه ی سختی هم نیستم از زندگی م ها. مشکل منم. مشکل این شکنندگی درونم است که در یک لحظه اتفاق می افتد و هیچ وقت در یک لحظه ترمیم نمی شود. که چه در گوشه ی تنهای خانه باشم، چه کنار آدم های عزیز زندگی م، چه در خیابان های شلوغ پاریس، یا تهران، چه در فرودگاه استانبول.. باید خودم و فقط خودم رعنای شکسته ی درونم را در آغوش بگیرم و زیرگوشش زمزمه کنم که عزیزم همه آدم ها تنهان. 
.

۴ نظر:

عروسک کوکی گفت...

رعنا داشتم می خوندمت.....دلم خواست بازم بنویسم.......حیف نشد ببینمت.....

friends گفت...

یه زمانی که اونقدر هم ازش نگذشته، افتاده بودم توی باتلاق زندگی، کار کن، بخور، بخواب
هر روز با هزار نفر بحث کن، نگران این باش که فلان کار خوب بشه و تو بجای اخراج ترفیع بگیری، سفر که میرفتم سریع وصل میشدم به اینترنت تا اول ایمیل های کاری رو جواب بدم بعدش لذت از سفر که اونم تا نیمه شب میکشید و بعدشم بیهوشی
یادم نمیره، رخت هام رو ریخته بودم توی ماشین، بعدشم خشک کن، وقتی آوردم بیرون دیدم یادم رفته چرب لبم رو در بیارم، تمام پیراهن های کاری و سفید پر لک چربی، اینقدر از دست خودم عصبانی شدم که سرم رو کوبیدم تو دیوار، اونجا اون تلنگره خورد، که بجای زندگی دارم مثل یه رباط رفتار میکنم
فرداش استفاء دادم، حالا بعد از 2 ماه که رفتم دنبال چیزی که واقعا دوست داشتم، با اینکه هشتم گرو نه هست، ولی واقعا شادم، به بعدش فکر نمیکنم، حالم خوبه، میخوام این خوبیه بمونه
اون تلنگره بخوره، حل میشه همه چیز

ناشناس گفت...

انگار یه حلقه هست که توش می دوم. نصف راه٬ یعنی پایین حلقه٬ از بس که حرص کارامو می خورم لب به غذا نمی زنم. دايم در حال این در و اون در زدن. نصف دوم خسته می شم تصمیم می گیرم بی خیال باشم. هی می خورم وکتاب می خونم. اما خوب خاصیت حلقه همینه که آخر کار می بینی باز اولشی. حالا کی جاده صاف می شه نمی دونم. اما همینه دیگه
s.

ناشناس گفت...

چه خوب مینویسی :)