تولدم از ساعت یازده صبح شروع شد که یک نفر زنگ در را زد و گفت فکتوقخ. من فکر کردم آمده فاکتور برق بیاورد. در را باز کردم دیدم یک جعبه بزرگ گذاشته روی زمین. نگو فکتووقخ می شود فاکتور برق و فکتوقخ می شود پست چی جعبه! یک بسته ده کیلویی از ایران درست صبح تولدم جلوی چشم هام بود. جعبه را کشیدم آوردم توی سالن و با چاقوی دسته طوسی بالاسرش قر می دادم. هی من طناب ها را باز می کردم و هی اندرینا جیغ سرخوشانه می کشید. اندرینا؟ از نه صبح در آشپزخانه داشت دسر مخصوص ونزوئلا را برای شب آماده می کرد. طبعن یک رستوران ایرانی رزرو کرده بودیم برای شام. تولدم با مهمانی یکی از بچه ها تداخل داشت. بعد هی پسره زنگ می زد که ببین تولد تو فردائه ها! بیا و امشب نگیر. بعد من هی می گفتم نه! هرسال فردائه، امسال امروزه ولی. سخت بود توضیحش اما قانع شد. اینجا تولد خیلی مهم است آخر. مدلی که دوست هات برای تولدت بغل بغل گل می آورند، که کیک می پزند، که انرژی می گذارند خیلی با ایران فرق دارد. بعد آدم خودش به وجد می آید که چه خوب شد متولد شدم. پارسال؟ شب تولدم جلسه سه ماهانه فروش داشتیم. یعنی در یک جلسه کنفرانس مانند، باید به نوبت به نماینده شهرستان ها نشان می دادیم که عملکردشان خوب نبوده. یعنی سه روز جنگ و دعوا. تولدم حتی روز کاری نبود، اما ما جلسه داشتیم و از صبح تا شب برای روز سوم شرکت بودیم. بعد از جلسه همه آژآنس گرفتند به سمت هتل هاشان. خانه مدیرمان گیشا بود. می دانست من امیرآباد هستم. می دانست ماشین نمی برم شرکت. از جلویم گاز داد و رد شد. هیچ آژآنسی دیگر ماشین نداشت. ساعت ده و نیم شب بود. خسته بودم. نشستم توی اتاق نگهبان به گریه کردن. ده تا آژآنس زنگ زد تا بالاخره یکی شان قبول کرد یک ماشین بفرستد. تمام راه را در ماشین گریه کردم. خسته بودم. خیلی. رسیدم خانه. مامان پرسید ا.ع. می شناسی؟ گفتم نه. بابا گفت ولی او تو را می شناسد. بعد یک جعبه گذاشت در بغلم. یک بسته بود. از استرالیا. برای تولدم. اسمش را باز خواندم. یادم آمد. از بچه های دانشگاه بود. می شناختمش. دیده بودمش یعنی. حتی یادم نبود هیچ وقت حرف زده باشیم. جعبه را باز کردم. یک کارت هم تویش بود.. نوشته بود که وبلاگم را می خواند و.. بقیه اش را دوست ندارم بنویسم. بقیه اش مال خودم بود. شاید اولین بار بود که دنیای مجازی پای یک جعبه حقیقی را به زندگی م باز می کرد. بعدها هی پاها بازتر شد. دوست های خیلی خوبی پیدا کردم. وبلاگم شد یک بخش پررنگ زندگی م. اول که اینجا آمده بودم عجیبم بود که کسی نمی تواند بخواندم. روزی نیست که عود و الی غر نزنند که این عادلانه نیست که عالم و دنیا وبلاگ تو را بخوانند و ما که این همه دوستیم نتوانیم بخوانیم. موافقم باهاشان. خیلی غم انگیز است که یک زاویه هایی از زندگی ت را فقط هم وطن هات می توانند ببینند.
تولد خوبی بود امسال. شب که می خوابیدم فکر کردم زندگی با همه پستی بلندی هاش خیلی قشنگ است. راضی ام از جایی که هستم. از آدم هایی که دارم. از بارانی که امشب بی وقفه می بارد، از ماه کاملی که زیر ابرهاست. خیلی در صلحم با زندگیم، با بیست و هفت سالگی. چه خوب شد به دنیا آمدم. چه خوب شد به دنیا آمدیم.
.
۱۵ نظر:
پس بالاخره حس 27 سالگی رو درک کردی ;)
عاشقتم یعنی که به این خوبی می نویسی.
برو یاد بگیر که به فرانسه هم بتونی به این خوبی بنویسی.
بعدشم...."بعدها هی پاها بازتر شد" ینی چی ی ی ی؟! دخترۀ بی ادب! :))))))
alie agar ehsase aramesh mikoni!! alie
اولاو برای بار دوم تولدت مبارک
ثانیا با اینکه کاملا معتقدم که نباید خودم را زیاد جدی بگیرم تا راحت تر زندگی کنم ولی با این حرف هم موافقم که بدون ما دنیا قطعا چیزی کم داشت...
ببخشید ناشناس دوم دانیال بود که نتونست اسمش را تایپ کنه...
دانیال
اووووووه هنوز کو تا میانسالی دخمر!
تولدت مبارک
خو شحالم که یکی خوشحاله :)
میدونی که من فضولم، پس چرا نمیگی تو جعبه چی بود؟؟؟؟
تازه اون تیکه اش هم که نگفتی نوشته های آ.ع. چی بود هم بماند....!!!!!!
ضمنا اگه تو نبودی دنیا دو تا چیز کم داشت. یکی خودت رو و یکی وبلاگت رو.
{اسمایلی پاچه خاری و تملق}
معلومه كه چه خوب شد كه به دنيا اومدي.......
منم امسال تصميم گرفتم يه تولد متفاوت داشته باشم....ديگه توقع از آدما بسه...امسال همه شو مي سپرم به طبيعت...تنهاي تنها...يه جاي دور....
تولدت مبارک
پنج ماه از من بزرگتری :)
تولدت مبارک. همیشه شاد باشی و در صلح با زندگی.
حس قشنگیه
چه خوب شد به دنیا اومدم و میگم
فاطمه
چه خوب شد به دنیا آمدی:)
تولدت مبارک...
ممنون :) :*
رعنـــــــــــــــــــا تولدت مبارک
ارسال یک نظر