چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

تابستانه

یک جفت اسکیت طوسی نکره از پشت مبل آورد و پرسید رعنا تا به حال امتحان کرده ای؟ گفتم نع. کلن من موجودِ تا به حال امتحان نکرده ای ام که دارم در زندگی با یک مشت لاتین معاشرت می کنم که تمام اولین ها برایشان قابلیت جشن و پایکوبی دارد، حتی اگر اولین اسکیت باشد. به محض اینکه گفتم نه همه شان مثل فشفشه از روی مبل ها پریدند هوا و شهیه شادی کشان کفش هام را در آوردند و اسکیت ها را بستند به پام و چهار تا دست جلویم دراز شد که دستت را بده به ما، بلند شو. گفتم بابا بگذارید نگاه کنم ببینم روی چی قرار است بایستم. کاش نگاه نمی کردم. کف هر پایم فقط روی یک میله بود که روی یک ردیف چرخ پیچ شده بود. پرسیدم ترمزش کجاست؟ گفتند این مدل ترمز ندارد. هیچ دلیلی نمی دیدم در سن بیست و هفت سالگی برای اولین بار اسکیت امتحان کنم. گفتم نمی خواهم. طبعن فایده ای نداشت و هی مطمئنم کردند که مواظبم خواهند بود. شاید به چشم نیاید اما آدم موقع بلند شدن بیشتر از همیشه به ترمز احتیاج دارد. یعنی پایت را باید یک جایی بگذاری که بتوانی بلند شوی دیگر. به نظر من خیلی طبیعی بود. به نظر اینها نبود. هی من لنگ هام می رفت یک جایی که نمی دانستم کجاست و هی برمیگشتند و به هم گره می خوردند و از لحاظ تکنیکی خودم هنوز روی مبل بودم، هی اینها می خندیدند و شل می شدند و دستهای من ول می شد. آخر گفتند ببین تو هیچ کاری نکن. فقط پاهات را بگذار روی زمین. گذاشتم. تا سه شمردند و مرا از بالاتنه بلند کردند گذاشتند روی پاها. یعنی روی اسکیت ها. یک طرفم جولیانا بود و یک طرفم الی. بماند که با چه مکافاتی تا دم در آپارتمان رفتیم. گفتم خب حالا دور بزنیم. الی گفت دلم می خواهد در آپارتمان را باز کنم هل ت بدهم بیرون. این تنها روش یادگیری ست. قسم خوردم که اگر یک بار بیافتم و زنده بمانم، دیگر هیچ وقت پایم را توی اسکیت نمی کنم. قسمم کارساز افتاد و قبول کردند که دور بزنیم و بنشینیم. آخرین بار که این مدلی در زندگی م ترسیده بودم در فاصله ده متری زمین از یک چتر آویزان بودم و زیرم خلیج همیشه فارسی بود که اخیرن دهان فیس بوک همه مان را سرویس کرده.
من از اسکیت مثل سگ می ترسم. اینها نمی فهمند. تازه اندره همان جا زنگ زد به پدرش که پاپا! داشتی می آمدی پاریس سه تا اسکیت ها را از انباری برایمان بیاور. برنامه شبانه تابستان گروه، اسکیت نوردی در خیابان های پاریس است. همین طور که بحث به اوج شور و هیجان می رسید من هی جفت دست هام را می گذاشتم روی مبل و نیم خیز می شدم که اصلن من همین حالا می روم خانه رعنا و برای همیشه شما را با زبان های مادری و اسکیت هاتان تنها می گذارم. اینکه چرا خانه ی ما با اینکه خانه ی عود است، خانه رعنا نام گرفته داستانی دارد که پست مجزا می طلبد. می دانید، وارد جمع لاتین ها شدن راحت است اما خارج شدن ازشان اصلن راحت نیست. هی چهارتا دست میخ کوبت می کنند روی مبل که نترس و فلان و فلان. حتی کتاب آوردند که مسیرهای اسکیت نوردی را از حالا مشخص کنند. خلاصه اسم تابستان که می آید آدرنالین ترشح می کنم. اصلن یک وضعی. گاهی از خودم می پرسم واقعن من بین این دیوانه ها چه می کنم؟
.

۱ نظر:

فضول گفت...

من میدونم بین اون دیوانه ها چه کار میکنی. اصطلاحا بهش میگن "کرم"! نه از اونها که به دست میمالن، بلکه از اونهاییکه هی وول میخورن!
کاری به کارش نداشته باش! خودش خوب میشه!