یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

حالا خوبم. کلن؟ کلن نمی دانم. مطمئنن شب به این خوبی نخواهم بود. بعله. مدلش را تازه کشف کردم. شبها دردش شدیدتر است. شبها می خواهد آدم را خفه کند. اولین شب خیلی ترسناک بود. حتی می خواستم طی یک عملیات نمایشی بلیطم را جرواجر کنم.. راستش را بخواهید دستم به بلیط نمی رسید. چرا که بلیط در یک طبقه دیگر، زیرگوش مامان و بابا بود. هی با خودم گفته بودم که تا صبح طاقت بیار، تا صبح.. صبح ش اما حالم خوب بود. آنجا بود که فهمیدم ترسش تکه تکه است. تکه تکه کلن خوب است.اصولن تمام دردها تکه تکه اند و برای همین است که آدم ها زنده می مانند.. اولین ها اما همیشه خیلی ترسناک ند. مثلن؟ اولین عشق و طوری که آدم درش غرق می شود. که هی عاشق تر می شود و هی وحشت برش می دارد که من کجا دارم پرت می شوم؟ یا اولین باری که آدم ترک می شود و شب و روز به هم وصل می شود و راه نفس آدم بند می آید و انگارِ انگار که دنیا به آخر رسیده. بدی اولین ها همین است. که آدم فکر می کند همیشگی اند. که یعنی همین است و همین خواهد ماند. تهشان معلوم نیست که هیچ، آدم اصلن حدس هم نمی تواند بزند که ته دارند.. که هنوز بلد نیستی که درد تمام می شود. تمام؟ کمرنگ می شود. خیلی کمرنگ.. طوری که می توانی بنشینی یک گوشه و بهش بخندی... ‏
.

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

آن روزهایی که مامان بزرگترین معجزه دنیا بود

بچه که بودم، یک کیف چمدانی چارخانه داشتم. بستن و باز کردن قفل این کیف، از بزرگترین چالش های زندگی م بود که درنهایت همیشه از پسش بر می آمدم. سه سالم بود. صبح به صبح مامان کیف چمدانی چارخانه کوچکم را برایم پر می کرد. محتویات کیفم عبارت بود از یک جوراب شلواری، یک شورت (برای اینکه اگر جیش کردم خانم مربی لباس هام را عوض کند.) یک سیب. یک نارنگی. و یکی از آن کلوچه های فومن دوقلو..همیشه با خودم فکر می کردم کاش مامان هردوتا کلوچه را برایم می گذاشت... همه را مرتب توی کیف کوچکم می چید، خم می شد و میگذاشتش جلوی من تا قفلش را ببندم... بعد می نشست روی زمین و دامنش پخش می شد کف اتاق، لباس هایم را مرتب می کرد و کفش های کوچکم را جلوی پایم نگه می داشت، من دست هام را میگذاشتم روی سرش تا بتوانم پایم را از روی زمین بلند کنم.. مامان چسب کفش ها را برایم می بست. بعد می ایستاد کنار پنجره..مینی بوس قرمز رنگ که از سر کوچه می پیچید می بوسیدم و دم در ساختمان می ایستاد و نگاهم می کرد تا از پله ها پایین بروم. همیشه توی پاگرد اول برمیگشتم و برایش دست تکان می دادم. مامان بهم لبخند می زد. رویا جون در ماشین را برایم باز می کرد و مرا از زیر بغل بلند می کرد می گذاشت بالای پله آهنی بزرگ مینی بوس.. لابد مامان همان جا، کنار پنجره می ایستاد و نگاهم می کرد.. شاید تا وقتی که مینی بوس از آن سر کوچه محو می شد... مامان تا ظهر در خانه تنها می ماند. دلش برایم تنگ می شد. روزهای اول حتی گریه می کرد.. اما میفرستادم مهد..

حالا.. یک چمدان چارخانه بزرگِ راست راستی وسط اتاقم دهان باز کرده.. کاش مامان هنوز همانقدر بزرگ بود.. کاش زندگی م همانقدر ساده.. کاش می توانستم همانطور با لبخند برایش دست تکان دهم.. کاش رویا جون هر عصر مرا با چمدانم پشت در خانه پیاده می کرد.. کاش می دانستم کجا می روم.. کاش می دانستم..
این روزها انگار دیگر نه می توانم بنویسم.. نه می توانم بخوانم.. نه می توانم بگردم.. این روزها.. این روزهایی که زیاد هم نیست.. شاید دیگر اینجا نیایم
.

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

چهل ساعت گذشته را یا توی تخت بودم یا گلاب به رویتان، توی دست به آب. یا یک مدل دولا دولایی می دویدم از تخت به دست به آب یا یک مدل دولای تلو تلو خوران از دست به آب به تخت یا کلن مچاله با دل و روده ای در آستانه بیرون پاشیدن از حلق ... حالا یک ساعتی می شود که منتقل شده ام به آن کاناپه بزرگ توی هال. یعنی می کند به عبارتی یک جایی بین تخت و دست به آب. فعلن دلم به همان خوش است. آدم گاهی مجبور می شود دلش را به همین کاناپه دراز زرشکی خوش کند. می فهمید که؟
مامان برایم سرُم خوراکی می آورد. من نمی توانم یک قلپ هم بخورم حتی و مامان عصبانی می شود. مامان حق دارد عصبانی بشود اما من هم حق دارم نخورم. چون حلقم پر از دل و روده است، چطور بخورم؟ دیشب مامان گفت که اگر بخواهم می توانند مرا ببرند درمانگاه. مامان می داند که من بسیار دوست دارم مرا ببرند درمانگاه. چرا که هیچ گاه مرا نبرده اند درمانگاه و من همیشه باور داشتم که اگر مرا برده بودند درمانگاه زودتر و راحت تر خوب شده بودم. بابا اعتقادی به درمانگاه ندارد.تصورش از درمانگاه جایی ست که یک پزشک عمومی بی سواد به همه آدم ها سرم آب قند وصل می کند. با تمام این حرف ها دیشب حاضر بودند که مرا ببرند درمانگاه. همین که پیشنهادش را دادند من نیشم تا بناگوش باز شد اما قبول نکردم. چون میدانم که به درمانگاه اعتقاد ندارند و من به بابا بیشتر از درمانگاه اعتقاد دارم. کلن این قانون زندگی من است. به خیلی چیزها اعتقاد دارم که مامان و بابا ندارند. بعد یک مدل کرمالویی همه اش در این موارد باهاشان بحث می کنم، آخرش اما ته دلم به مامان و بابا اعتقاد راسخ تری دارم از هرچه. بابا این را می داند. مامان نمی داند اما. این است که مامان خیلی حرص می خورد از دست من در زندگی. حرص هایی که نباید بخورد. چرا که من خودم نمی روم درمانگاه. با اینکه بهش اعتقاد دارم

.

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

حقیقت این است که من در لایه های عمیق وجودم فرشته کوچکی دارم که فارغ از هر آنچه که آنرا غم می نامند؛ با تمام وجود به زندگی لبخند می زند..
و مادامی که او و لبخند او هست، من شایسته دوست داشتن م
.

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

این روزها

یک.
کلن؟ احساس عجیب غریبی در من موج می زند. احساس کسی که دارد پرت می شود در درست ترین جای ممکن. البته این حس نتیجه تفکرات عمیق فلسفی نیست. اصولن هیچ حسی نمی تواند نتیجه هیچ تفکری باشد! این حس تنها و تنها و تنها نتیجه سلسله اتفاقات کوچکِ کوچکِ بسیار کوچکِ بی ربطی ست که من دارم همه شان را می چینم کنار هم و نگاهشان می کنم هی و همان احساس عجیب و غریب در من موج می زند.. اینکه می گویم موج می زند برای این است که احساسش احساسی کاملن دو سره است. اینکه آدم پرت بشود در درست ترین جای ممکن، که این یک سرش است؛ یعنی آدم آلِردی در درست ترین جای ممکن نیست. که این سر دیگرش است. پس این احساس دارای دو سر کاملن متضاد بوده و قابلیت موج زدن دارد
.
دو.
کلکسیونی از امراض مختلف در من به نمایش گذاشته شده است. ضمن اینکه تور مفرح دندان پزشکی تا روزهای آخر ادامه خواهد داشت‏.‏ بعد یک مدل آلرژیکی که هی باید آقای دندان پزشک استپ کرده تا من عطسه بنمایم. اصلن یک وضعی. بعد داروهای خرِ مشت مشت، آدم را بی حوصله و عصبی و منگ میکند.. از همه بدترهمان منگی ست لامصب. حافظه در حد ملخ. یک مدلی آدم قیلی ویلی می رود.هی خودش را از این بغل قل می دهد در آن بغل. بعد یک مدل بی احساسی ها. فقط دلت می خواهد آنجا باشی. حواست اما نیست که کجا هستی و این قلب کیست که دارد تالاپ تولوپ زیر گوشت می تپد و این دست کیست که دارد هی موهات را می زند پشت گوشت. منگِ بی خاصیتِ بی احساس کرختی می شود آدم.. به همه انسان های دنیا حق می دهم این روزها از موجودی مثل من عصبی شوند، اما خوشبختانه آنها از این حق طبیعی شان استفاده چندانی نمی کنند.‏
.
 

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

یک وقت هایی می نشینم با خودم فکر می کنم آدم ها از زندگی چه می خواهند؟  خودم را می گذارم جای آدم هایی که می شناسم.. یا آن هایی که فقط داستان هاشان را شنیده ام و خودشان حتی نمی دانند من در یک گوشه دور دنیا، در یک خانه بزرگ قدیمی، هر صبح که گیره های کوچک نارنجی م را بین پیچ و تاب موهای کوتاهم جا می کنم، بهشان فکر می کنم.. من آدم ها را از بالا تصور می کنم. می دانید آخر؟ از بالا همه چیز یک مدل دیگری ست. از آن بالا که نگاه کنی، نخ های نامرئی که آدم ها را می کشد بهتر حس می کنی. عجیبش این است که سر نخ ها این بالا نیست. نخ های نامرعی همه شان همان پایین اند. این بازی اصلن بازی گردان ندارد. این بالا فقط می توانی لم بدهی و شاهد همه چیز باشی.. می توانی بنشینی وچای گل بنوشی و فکر کنی که دنیا.. می تواند خیمه شب بازی با شکوهی باشد.. هوم؟
  .
بعد نوشت: این روزهایم خیلی خالی ست... خیلی

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

از دست رفتگان

وقتی یکبار به طور جدی به یه آدمی فحش دادی... بعد هرچی هم که آشتی کنی، نمی تونی مثل قدیما الکی بهش فحش بدی.. حالا اینی که این وسط از بین رفته، اسمش صمیمیته؟ یا چی؟
.