حقیقت این است که من تا به حال خودم را زیر آن پارچه ای که رویش قند می سابند تصور نکرده ام. و هیچ نمی دانستم که مردم این همه خودشان را زیر آن پارچه هه تصور می کنند. و هیچ تر نمی دانستم که چقدر این تصورات مهم است در سرنوشت آدم ها. همه این ها را چند شب پیش که دور هم نشسته بودیم و گپ می زدیم فهمیدم. همان موقع که الف از عشق سال های جوانی م پرسید که کجاست و چه می کند و اینها، بعد من که داشتم خیلی در لایه های عمیق فلسفی از روابط بشریت و میزان خود آگاهی آدم ها در عشق برایش توضیح می دادم، یک مدلی که انگار اصلن گوش به حرف آدم نمی دهد پابرهنه پرید که: دارم الان تو را تصور می کنم درحالیکه بالای سرت قند میسابند. بعد من؟ یک مدلی که خدایا این پسره تب دارد، پرسیدم حالت خوب نیست؟ به عبارتی نطقم کور شد. نطق باقی آدم های آنجا کور نشد اما که هیچ، یک مدل آخی، نازی!! همه زل زدند به من. بعد من به حالت هاج و واجی که چرا ور می زنید شماها خب؟ واا!!! یعنی چی الان؟ بعد آنها یک مدل واتری که خودت را لوس نکن. هر آدم بیست و شش- هفت ساله ای حتمن خودش را زیر آن پارچه قندسابی تصور کرده است در زندگی. من تصور نکرده بودم خب! بعد الف گیرداده بود دیگر. می دانید، الف که گیر بدهد کار آدم ساخته است. گفت تو پارسال همین موقع ها خوشحال و خندان به من خبر دادی که می خواهم ازدواج کنم. ازدواج در تعریف تکنیکی کلمه کجا اتفاق می افتد؟ زیر همان پارچه کذایی که رویش قند می سابند.حالا تویی که داشتی ازدواج می کردی، چطور خودت را در موقعیت ازدواج تصور نکرده ای هان؟ هان؟ هان؟ باز می خواستم بروم در لایه های نه خیلی عمیق ازدواج که بابا جان! من خودم را به عنوان یک همسر تصور می کردم همه اش. هی خودم را تصور می کردم که یک پله باید از نردبان زندگی م بیایم پایین تر. به آن بخش آزادی های فردی م فکر می کردم مدام که با ازدواج از دست می رفت. به رفت و آمد ها و دوست و آشناهای اجباری که یکهو پرت می شدند وسط زندگی م. بعد همه اینها را می گذاشتم کنار آن حجم زیاد آرامشی که از بودن با آن آدم داشتم. بعد هی بالانس می کردم که این آرامش به آن همه دردسر می ارزد؟ می ارزید. البته ارزیدنش آنقدرها هم واضح نبود. یعنی من خیلی خودم را تصور می کردم که باید در جواب هر سوالی بگویم نمی دانم! بگذارید مشورت کنم. باید ببینم برنامه فلانی در زندگی چیست. هی خودم را تصور می کردم که دیگر نمی توانم یک شب چمدانم را ببندم و بروم از فردایش در چین زندگی کنم. یا آنگولا. یا افغانستان. یا هرجایی. مثلا شمال ایران. خودم را تصور می کردم که مجبور خواهم شد در زندگی بچه داشته باشم. این بدترین بخش ناگزیر ماجرا بود. خودم را اما زیر آن سفره قندسابی تصور نکرده بودم. راستش را بخواهید من حتی نمی توانم خودم را در آن حجم سفید متصور شوم. الف اعتقاد دارد که من هیچ گاه ازدواج نخواهم کرد. به نظر الف نیمی از انگیزه آدم ها برای ازدواج همان حجم سفید و سفره کذاست. من با نظر الف موافق نیستم. اما آن شب، آنجا، همه آدم ها یک مدل وا!! خب معلوم است که آدم به مراسم عروسی ش فکر می کندی نظرات الف را تایید کردند... باز من شدم همان جوجه اردک زشتی که به هیچ کجای این پازل هزارتکه دنیا نمی چسبد.
.
.
۲ نظر:
منم مثل تو بودم اصلا خودم را تصور نکرده بودم، حتی در لباس سفید، ولی وقتی پیش آمد این حسها هم آمد، البته آن پارچه ی سفید را حتی وقتی اتفاق افتاد هم تصور نکردم، غیر از عکسها دیگر خیلی به خاطر ندارمش، اما همسر شدن، رابطه را نگه داشتن و این جور چیزها را همیشه تصور میکردم و حالا هم همانها را، همونی که هستی باش عزیزم، اما این مهمه که بتونی خودته با کسی در یک زندگی تصور کنی، برای من مهم بود یعنی، وقتی که تونستم این تصور رو بکنم و آینده امو باهاش تخیل کنم شناختمش!
هه هه! من نه تنها تصوری نداشتم بلکه اطلاعاتم هم در حد نخود ارزیابی شد .اینقدر کم که توی مراسم عقد ملت چپ و راست تعجب کردند. البته بنده با کمال خونسردی می گفتم خوب ندیدم و نبودم تا بحال!
تابلوترین سوتیش اونی بود که نمی دونستم عاقد از منم بعله می خواد و وقتی پرسید گفتم بعله ... البته با اجازه پدرم
پسر بودن مزایای بسیاری دارد...
ارسال یک نظر