ساعت هشت و نیم صبح بود. توی دستشویی بودم. داشتم شالم را جلوی آینه صاف می کردم. درِ بیرونی دستشویی باز شد. صدای گریان زنی بود که با تلفن حرف می زد. کلماتش را حتی بین هق هق های خفه، کامل و درست ادا می کرد. بی که وصلشان کند به اوهو اوهوهای بی وقفه. بی که تهشان را بکِشد و زار بزند. فقط هق هق گریه کلماتش را منقطع می کرد. "اصلن.. خدا منو... دوست نداره... اگه داشت که این .. این اتفاقا نمی افتاد.." صدای مردانه ای از پشت گوشی می آمد. از این صداهایی که سعی می کنند آرام و منطقی باشند. که همیشه یک عالم کلمه دارند که تندتند و پشت سرهم ردیفشان کنند و وانمود کنند که آب از آب تکان نخورده. صدای زنانه همچنان آرام و خفه هق هق می کرد : ".. کاری نداری؟... حالا که دارم از... دارم از دستِت می دم.... دیگه چه فرقی می کنه که حرف بزنیم.. یا نه.. " صدای مردانه قطع شد. سکوت شد. فکر کردم رفته. از دست شویی آمدم بیرون. آنجا بود. کاش نمی دیدمش و فکر می کردم یکی از دخترکان فروش تلفنی ست که امروز با یکی دوست می شوند و فردا از دستش می دهند و دو-سه ساعت گریه می کنند و پس فردا یادشان می رود. نبود اما. می شناختمش. زن جوان زیبا و گوشه گیری ست که در بخش حسابداری کار می کند. به دیوار سنگی دستشویی تکیه داده بود. حلقه پرنگینش را جلوی چشم های قرمزش گرفته بود و اشک از نوک مژه هایش می لغزید و پهنای صورتش را سیاه می کرد. حلقه اش را دستش کرد، سرش را انداخت پایین و رفت. درِ چوبی سنگین دستشویی تاب می خورد و چهره من سایه روشن می شد.
.
۵ نظر:
چه داستان کوتاه غمگینی
شایدم از این قهر و آشتیای لوس بازی بوده
فردا پس فردا درست میشن
آفرین قشنگ نوشتی...
دلنشین بود...
نمی دونم واسه طرزِ نوشتنت لایک بذارم یا واسه داستانی که نوشتی دیس لایک ؟؟؟
آخییی!!
دلم تنگ شده بود دوست داشتم ببینمت حالا ایشالا فرصت های بعدی!
ارسال یک نظر