چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

سرما که می خورم مختل می شوم کلن. ساده ترین و روزمره ترین حرکات به نظرم سخت و پیچیده می آیند. مثلن؟ بستن زیپ کیف. یا روی یک خط راست راه رفتن. بعد تا وقتی احساس سرماخوردگی هه خفیف باشد همه را تحمل می کنم. یک طور صبورانه ای دولا می شوم کارتم را از روی زمین بردارم، کیف پولم را میاندازم. دولا می شوم کیف پولم را بردارم موبایلم را می اندازم. موبایل را برمی دارم، شال گردنم می افتد، همه را می زنم زیر بغلم، راه می افتم روسری از سرم سرمی خورد آویزان گردنم می شود. بعد نه غر میزنم، نه ایش و پوف می کنم، نه هیچی. تمام تمرکزم روی این موضوع است که خودم را جمع کنم. سخت است. گاهی ناممکن حتی. بعد همیشه هم کیف پول و کارت نیست که ازم می افتد. امروز مثلن خیلی در حال عجله بودم که مترو نرود، شتلق صدا آمد از پشت سرم. برگشتم دیدم لپ تاپ از کیفم افتاده کف زمین. دولا شدم لپ تاپم را بردارم، طبق معمول بازی شروع شد. چه طور تمام شد حالا؟ یک دختر بچه دو سه ساله کنار پایم ایستاده بود و سرگرم شده بود که من هی می اندازم و برمیدارم، دلش می خواست توی بازی باشد به گمانم. کارتم را برداشت داد دستم، بعد کیف حصیری کوچکش را ازگردنش درآورد، پرت کرد جلوی پای من. من اما راهم را کشیدم رفتم. گفتم که باید تمرکزم روی کار خودم باشد. اولین دری که باز شد رفتم نشستم. لپ تاپم را روشن کردم. روشن شد! حالش هم حتی خوب بود. حالا که دارم این پست را می نویسم، حس می کنم اسپیس اش کمی بد می زند. آن موقع اما نفهمیده بودم. سرم هی سنگین تر می شد. آب دهانم را با دقت قورت دادم. گلویم درد گرفت. فهمیدم که امشب را تا صبح بیدارخواهم بود و ناله خواهم کرد. آب دهانم را باز قورت دادم. بعله. گلو درد شروع شده بود. برای خودم ها کردم. هنوز هیچی نشده دهانم بوی گلو درد گرفته بود. من از بوی گلو درد بیزارم. یاد تمام خاطرات بد زندگی م می افتم. تمام سرماخوردگی های لعنتی. بابا همیشه می گوید تو بدمرضی. بد مرض یعنی همین. یعنی این بو که از دهانم استنشاق می شود هفت بند وجودم می لرزد که وای! اصلن فکر سرما خوردن در بغض غوطه ورم می کند. بغض برای گلودرد خوب نیست. این است که بغضم را ول دادم و اشک هام تند تند از چانه ام چکیدن گرفت. بعد یک خانمی که تنها خانم واگن بود آمد نشست پیشم. گفت اشک هات را پاک کن. پاک کردم. موبایلش را داد دستم تا شماره دوستش را برایش ذخیره کنم. یعنی میخواست حواسم را پرت کند. حواسم را پرت کرد. گریه پاک از یادم رفته بود. در باز شد. یک آقای بدی آمد ایستاد کنارم که یعنی من کیفم را بردارم که بنشیند. ردیف جلوی من پر از جای خالی بود. ردیف روبرو را نشان دادم که یعنی یک عالمه جا. یعنی اش را نفهمید. یا نخواست بفهمد. صراحت لهجه به خرج داد که کیفت را برداد بنشینم. کیفم را برداشتم. خودش را چپاند ور دل من. خانم مهربان گفت اگر ناراحتی جایت را با من عوض کن. تشکر کردم و گفتم که نه راحتم. راستش بدم نمی آمد برای آقاهه یک عطسه جانانه بکنم. حقش بود مریض شود. البته اینکه حقش بود واقعن را شما در ادامه متن می فهمید. من اما همان موقع فهمیدم. سرم هی سنگین تر می شد. مثل ژله ای بودم که بخواهد وا برود. سرم را گذاشتم روی کیفم. آقای بد پاک از یادم رفته بود. یک جایی خط عوض کردم. یک جایی پیاده شده، سوار تاکسی شدم. در نهایت سرکوچه مان که پیاده شدم، یک نفر مثل سایه از پشت پیاده شد. دیدم همان آقای بد است. یعنی سوار همان تاکسی شده بوده حتی. یعنی سایه به سایه من مریض فین فینو را دنبال کرده بوده و من هم تمرکزم روی جمع کردن وسایلم بوده، متوجه حضور همایونی نشده بودم. بعد دیگر رسید به همان بازی معروفی که چه کسی آرامتر راه می رود. یعنی همان که آدم باید یکهو آنقدر آرام آرام راه برود که سوژه ی دنبال کننده به شدت جلو بیافتد و هرچه برگردد به بهانه های مختلف پشت سرش را نگاه کند فایده نداشته باشد.آقای بد کمی تندتند راه رفت و بعد که دید من عقب مانده ام ایستاد.یعنی از رونرفت. من؟ ژله ای تر از آن بودم که بخواهم آقای بد را گم بدهم. یعنی از همان ژانگولار بازی هایی که همه تان بلدید. تمرکزم فقط روی این بود که پیش از رسیدن به خانه چیزی ازم نیافتد. آقای بد مثل سایه چسبیده بود پشت سرم و هی حرف می زد و حرف می زد و التماس و لابه می کرد و من؟ آب دهانم را قورت می دادم و گلویم درد می گرفت و بغض برم می داشت و بغضم ول می شد و هی گوله گوله اشک.. بدمرض یعنی همین

۳ نظر:

Ida گفت...

آقای خر مزاحم
آقای خاطرات بد
آقای پیاده روی های فکر باز کن دلجسب را زهرمار من کن

hossein mohammadloo گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
hossein mohammadloo گفت...

ای بابا
مملکته داریم ؟؟؟
کل داستان سرماخوردگیت یه طرف ، این آقا بده یه طرف
رفت رو اعصابم
حالت خیلی بد بوده هااا ، چند تایی غلط تایپی بود
به وبلاگ من هم دوست داشتی یه سر بزن ;)