یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۴۰۳

روضه ای من باب دوست داشتن

دوستت دارم جمله ساده و کوتاهیست که  فکر میکردم میشود به آن تکیه کرد. حالا که نگاه میکنم میبینم هر وقت چیزی را به دوست داشتن سپردم، از بیخ خراب شد. زیادی روی این دو کلمه حساب باز کرده بودم. هر جا که گیر میکردم دوست داشتن را از زیر عبا بیرون میکشیدم به این امید که مثل عصای موسی برایم راه بگشاید. البته که مشکل از کلمه نبود. مشکل منم که خودم را به دوست داشتن سنجاق میکنم. که معطل مینشینم عشق معجزه کند. 

امروز فکر میکنم دوست داشتن مثل بنزین است. همانقدر خانمانسوز اگر کبریت بگیری زیرش. همانقدر سیاه و زننده، اگر مثل گلاب بپاشی روی سر مردم. و همانقدر پیش برنده اگر بتوانی بریزی در موتور زندگی. عشق هم مثل هیچ چیز دیگری مقدس نیست. هیچ کس با دوست داشتن، یا نداشتن پاک یا گناهکارنمیشود. 

.

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۳

یک روز خالی پر از کتلت

 شنبه مهمونی بودیم. خیلی مست شدم. خونه که برگشتیم، مثل نابلدها همونجوری افتادم توی تخت. تمام روز بعدش سردرد داشتم. با این وجود صبح با کیمی رفتم زمین بازی و ظهر سر قرار ناهار با دوستامون. از بعد از ظهر حالم دیگه خیلی خراب شد. نمیدونستم دارم مریض میشم، یا ترکشهای همون مهمونیه. کیمی شب تب کرد و ما هم نتیجه گرفتیم که جفتمون مریض شدیم. چندتا جلسه مشاوره امروز رو کنسل کردم. صبح کیمی سر حال و قبراق بود. بردمش مهد و برگشتم خونه. فکر کردم اگر اون خوبه، منم خوب شدم لابد. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و ماشین ظرف شویی رو زدم. دیدم سرم داره گیج میره. یه بطری آب برداشتم و رفتم توی تخت. سرمو گذاشتم روی بالش و چشم که باز کردم دیدم یک ساعت گذاشته و واسه یه قرار آنلاین خواب موندم. یه لحظه بود. که باید تصمیم می گرفتم چشمام رو دوباره ببندم و بخوابم، یا وارد جلسه بشم. بدون اینکه فکر کنم وارد جلسه شدم و از توی تخت اومدم بیرون. تموم که شد، رفتم تو آشپزخونه و گوشت چرخ کرده رو از یخچال آوردم بیرون و فکر کردم سه سالی هست که کتلت درست نکردم، چون سخته. از اینکه با اون حال سنگین چشمامو دوباره نبندم که سخت تر نمیتونه باشه. پیاز و سیب زمینی آوردم و یک ساعته یک عالم کتلک سرخ کردم. و یه کته هم گذاشتم. همینجور که غذا میخوردم، بقیه کتلتها رو هم سرخ کردم. به گل های تراس نگاه کردم که زیر نور خورشید خوشحال و سرحال بودند و با خودم فکر کردم حیف این روز بود که توی تخت تموم بشه. 

.

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۴۰۳

کاش میشد یه بخش‌هایی از خودمو خاک می‌کردم

ساعت از نیمه‌شب گذشته. توی ایستگاه قطار منتظر نشستم. کمی مستم. اونقدری که دلم نمیخواست بشینم تو تاکسی و سریع برسم خونه. دلم می‌خواست بیام اینجا تو ایستگاه قطار بشینم. یه زن و مرد جوون اون طرف سکو کنار هم نشستند. زن بلندبلند حرف می‌زنه و گریه می‌کنه. مرد، داره تفهیم اتهام میشه. اما بنظر میاد بیشتر از اینکه به زن گوش کنه، داره گریه کردنشو تماشا می‌کنه. شاید حرف‌ها رو بارها شنیده. شاید اتهاماتشو قبول داره. شایدم فقط زن گریان بنظرش قشنگ‌تر میاد. زنی که اینجوری بلند بلند توی ایستگاه قطار گریه می‌کنه بنظر منم قشنگ میاد. مردها اغلب جرئت گریه کردن ندارن و برای همین اینجوری محو گریه زن شدند. مردی که روی نیمکت کنار من نشسته هم با دهن باز به زوج اون طرف سکو خیره شده. وقتی بر و بر نگاهش می‌کنم بلند میشه و با فاصله ازم می‌شینه. زن جوون آروم شده. به روبرو زل زده بدون اینکه به چیزی نگاه کنه. مرد داره آروم آروم حرف می‌زنه. ما نمی‌شنویم چی میگه. نمی‌دونم چرا، اما دلم می‌خواست جای زن بودم. دلیلی داشتم که از دست مردی که همراهمه اونقدر ناراحت باشم که نتونم تا خونه خودمو نگه دارم‌. از یه جایی به بعد، دعوا و اختلاف‌ها هم بینمون تکراری شده‌. حتی همون لحظه‌ای که ازش بیزارم و فکر می‌کنم می‌تونم بکشمش، میدونم که چند ساعت دیگه باز دوستش  خواهم داشت. خیلی وقته که نمی‌تونه اینقدر ناراحتم کنه که بشینم توی ایستگاه قطار و بلند بلند گریه و گلایه کنم. و دلم درست برای این لحظه‌های تخمی تنگ شده. برای این حال و هوای جوانی که انگار برنمی‌گرده. اگرم برگرده مایه شرمساریه.