ساعت نزدیک به یازده شب است. باید بخوابم چون بچه مریض است و مطمئنن تا صبح ده بار بیدار میشود، درست مثل دیشب. دیشب هم میدانستم که باید زودتر بخوابم، اما تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. از وقتی خوابیدن هم تبدیل به وظیفه شده، شبها خوابم نمیبرد.
این شهر برای والدین شاغل جهنم است. سیستم رویایی مهدکودک رایگان برای همه، کاملا شکست خورده و نمیدانم دیگر چه باید بشود تا سیستم مسخره شان را عوض کنند. عملا آدمِ بچه دار روی وقت و قولش هیچ حسابی نمیتواند بکند. امروز برای اولین بار این واقعیت را پذیرفتم و فکر کردم چرا من باید تاوانش را پس بدهم؟ چرا من باید طاقت بیاورم؟ چرا و تا کی باید به همه خدمات بدهم و برای همه مفید باشم و به چه قیمتی؟ از طرف کار تحت فشار، از طرف مهد تحت فشار، پیش مشتری سرافکنده، پیش مدیر گردن کج، پیش بچه بیچاره ای که باید دندان بگیری از این هایم به آن مرکز مشاوره دنبال خودت بکشی خجالت زده، که چه بشود؟ امروز به خودم گفتم حالا چند سال برای جامعه مفید نباش. بنشین خانه و مثل یک زن خانه دار اصیل استندبای بچه باش که هرلحظه از مهد پیام آمد که تا یک ساعت دیگر تعطیل میکنیم کیفت را بندازی روی دوشت و بروی دست بچه را بگیری بیاوری خانه.
چقدر در اتاقهای مشاوره زنها را دعوت کردم به اینکه از موقعیتهای کاریشان به خاطر بچه دست نکشند. حالا خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اتفاقن این است که آدم دست بکشد، تا وقتی که سیستم موجود راه حلی جلوی پایت نگذاشته است. کاش شجاعت و جسارت رها کردن را زودتر پیدا کنم.
.