پنجشنبه ها تحمل همه چیز برایم سختتر است. دلتنگ تر، دورترم و تنهاترم. می ترسم هر چقدر هم که از این کار، از این زبان، از این خانه و از این شهر فاصله بگیرم، پنجشنبه هایم خاکستری باقی بمانند.
همه غم هایی که در طول هفته و طی سالیان قطره چکانی در جانم ریخته شده، پنجشنبه ها به هم وصل می شوند. مثل یک رستاخیز بزرگ از زیر خاک سر بر می آورند و دست به دست هم می دهند و مرا، که ظاهرا در ساحل آفتابی یک زندگی معمولی قدم می زنم، با خود در دل دریای پیش از طوفان می کشانند. زیر پایم خالی می شود. آسمان بالای سرم با سرعت از ابرهای تیره پر می شود؛ و چشمم به ساحلی است که از من فاصله می گیرد. ساحلی که هر هفته سخت تر و بی حوصله تر به آن باز می گردم.
جانور ناشناخته مرموزی در من هست، که پنجشنبه ها بیدار می شود. تن داغ و لاغرش را به آرامی حرکت می دهد و مرا ذره ذره از درون می جود. مرا که در اتاق مشاوره نشسته ام، که رانندگی می کنم، که آشپزی می کنم و گیلاس های مهمان ها را از شراب پر می کنم. و من تسلیم و ناتوان تحمل می کنم تا پنجشنبه تمام شود، درست مثل کودکی که به او دست درازی می شود.
.
۱ نظر:
کاش جمله آخر روتغییر بدید!
ارسال یک نظر