امروز روز عجیبی بود. خودم را مجبور کرده بودم تصمیم سختی بگیرم. از آنها که از همان لحظه اول از آن پشیمان می شوم، اما می دانم که از به تاخیر انداختنش بیشتر پشیمان می شدم. گیج بودم و سوار اتوبوس شدم تا بچه را از مهد بیاورم. پیرزنی که روی صندلی کنار من نشسته بود به سمتم خم شد و گفت من ایستگاه بعد پیاده می شوم. می توانی کمکم کنی؟ گفتم حتمن. موهای سفیدش فر مرتبی داشت و ناخنهایش لاک قرمز. با سر به سمت چپ بدنش اشاره کرد و گفت، برای اینکه کمکم کنی، بهتر است این طرف را بگیری. ادامه داد که زور ندارم که از روی صندلی بلند بشوم. به دستهایش نگاه کردم. پوست چروکیده و انگشتهای دِفرمه اش، درست شبیه به دستهای مادربزرگم بود. همیشه موقع راه رفتن کمکش می کردم و او با افتخار به همه می گفت این عصای من است. رو به پیرزن کردم و با صدایی که مطمئن باشم می شنود گفتم نگران نباشید. من بلدم چطور کمکتان کنم، درست همانطور که به مادربزرگم کمک می کردم. اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من دست راستم را از آرنج تا کف دست، مثل دسته مبل کنار دست او نگه داشتم. دستش را در دستم گذاشت، وزنش را روی آن انداخت و بلند شد. قدش از مادربزرگم کوتاهتر و جثه اش از او کوچکتر بود. قدم به قدم کنارش آمدم تا از اتوبوس پیاده شدیم. با هر قدم انگار در زمان به عقب بر می گشتم. به روزهایی که در خانه امیرآباد کنار مادربزرگم زندگی می کردم. دلم نمی خواست دست پیرزن را رها کنم. مدتها بود ماهیچه های شل و پوست نرم و نازک هیچ کهنسالی را لمس نکرده بودم. این بیماری همه گیر، طوری تنهایمان را از هم دور کرده که لمسِ هم هنوز برایمان غریبه است. پیاده که شدیم از من تشکر کرد و برایم روز خوبی آرزو کرد. من کنارش ایستاده بودم و مردد بودم که از او بخواهم که بغلش کنم، اما او قبل از من سوالش را پرسید: می روی آن طرف خیابان؟ گفتم بله. گفت می توانی مرا با خودت ببری؟ گفتم با کمال میل. دستش را دوباره در دستم گذاشت و شروع کرد ماجرای دکتر رفتنش را برایم تعریف کردن. و من دوباره همان دختر هفده ساله خامی بودم که هر شب، از هیاهوی دنیا به مادربزرگش پناه می برد. در حالیکه با احتیاط کنارش راه می رفتم و آرزو می کردم این خیابان تا ابد کش بیاید، به پهنای صورت اشک می ریختم. از دلتنگی برای مادربزرگ؟ از ناتوانی خودم در درست تصمیم گرفتن و درست رفتار کردن؟
گاهی رفتار درست اتفاقن ساده و سرراست و روشن است. اما صرف اینکه ساده است، به این معنا نیست که انجام آن آسان باشد. انسان موجود دیوانه و پیچیده ایست. تراپیستم می گوید ما اغلب تمایل داریم خودمان را در موقعیتهای ترامای بچگی قرار بدهیم به این امید که این بار برخلاف دفعات قبل، بتوانیم ماجرا را کنترل کنیم. که اغلب نمی توانیم و رنجمان تکرار می شود. ظاهرن من برای کنترل اوضاع، تنها راهی که برای خودم باقی می گذارم این است که یک افسار به خودم ببندم و راهم را بکشم و از معرکه ای که خودم راه انداخته ام، بیرون بزنم. واقعیت این است که ماندن و درست رفتار کردن هنوز از من بر نمی آید. متاسفانه اغلب در این معرکه ها تنها نیستم و مسئولیت رنجی که به بقیه می دهم با من است و از عذاب وجدان این یکی هرگز نمی توانم رها بشوم. گاهی آرزو می کنم آدمهایی که دوستشان دارم، هرگز مرا نشناخته بودند.
امشب دلم می خواهد مثل موش کورهای کتاب داستان دخترم یک تونل به اعماق زمین بکنم و برای خودم سوراخی به تنگی و تاریکی رحم مادر درست کنم، خاک سرد را در آغوش بفشارم و تا آخر دنیا همانجا بخوابم.
.