آنقدر سرگرم مصیبتهای پشت هم ایران بودم که به کل حواسم از برلیناله پرت شد. چشمم که در اینستاگرام به یک عکس از جشنواره افتاد هراسان وبسایتش را چک کردم و دیدم خداروشکر هنوز میتوانم خودم را برسانم. اما لیست برنامهها را که آوردم دیدم اصلن دست و دلم به فیلم دیدن نمیرود. بسکه زندگیمان از هر فیلم سورئالی پرماجراتر است. چه لزومی دارد اصلن فیلم دیدن؟ مگر قرار نبود فیلمها برای ساعاتی ما را از ملال زندگی روزمره دور کنند؟ وقتی زندگی دارد چپ و راست سیلی میکوبد در رویمان، در سالن تاریک سینما به دنبال ماجراهای داستانی گشتن خیلی مضحک است.
باد می آید توی مغزم انگار. از خودم دور شدم و زندگیم از دستم در رفته. نمیدانم به چه باید چنگ بزنم که به خودم برگردم. به آدمی که ده سال پیش بودم. آدم مطمئن امیدواری که به خودش ایمان داشت و به عشق باور داشت و امیدوار بود دنیا هرروز جای بهتری بشود. آدم ده سال پیش که دنیایش کوچکتر و زیباتر و امنتر بود.
این روزنه نجات هرچه که باشد، فیلم دیدن نیست. وبسایت برلیناله را بستم و فکر کردم که ما دیگر با هیچ لالایی خوابمان نمیبرد.
.