دلم میخواهد از مهاجرت بنویسم. از خود هجرت نه. از غم و هیجان سالهای اولش نه. از مهاجر بودن، مهاجر ماندن. میخواهم از ده سال، بیست سال، سی سال بعد از مهاجرت بنویسم. از دور از وطن زیستن، دور از وطن پیر شدن، دور از وطن مردن. از این کلمه سه حرفی بنویسم، از وطن.
دو سال پیش برای یک کنفرانس کاری در بلژیک بودم. یک جوان ایرانی که شک کرده بود من هم ایرانی باشم خودش را بهم معرفی کرد و وقتی مطمئن شد که هموطنیم همانطور که انگلیسی حرف میزد پیشنهاد کرد که بعد از کنفرانس برای یک نوشیدنی مهمانم کند. شب که در بار همدیگر را دیدیم من فارسی حرف زدم و متوجه شدم فارسی را هرچند خیلی خوب، اما با لهجه زیاد صحبت میکند. گفت که مادرش اهل بلژیک است و اینجا متولد شده. مادرش سالهاست که خانه را ترک کرده و او و برادرش با پدر زندگی کردند و فارسی را همینطور یاد گرفتند. تا سه سال پیش یک بار هم ایران نرفته بوده. اما وقتی فهمیده شرکتشان دارد یک دفتر در ایران باز میکند خودش را به هر ضرب و زوری که بوده وارد آن بخش میکند و میرود ایران. دو سال در ایران زندگی و کار کرده بود تا باز با تحریمهای تازه شرکتشان هم از ایران خارج شده بود و او هم به ناچار برگشته بود.
گفت این دو سال زندگی در وطن بهتر از همه سالهای زندگیش بوده. خجالت کشیدم ازش بپرسم طبق چه قانونی ایران را وطن خودت حساب میکنی. اما گفتم خب تو که اینجا هم در وطنت هستی، نیستی؟ گفت اینجا بهم سخت نمیگذرد. ولی ایران یک جور دیگر خوش میگذشت. با همکارها، با بچهها شمال رفتنها، جوجه زدنها، کنار خیابان بستنی خوردنها، عرقخوریهای یواشکی. گفت اینجا زندگی خیلی تکراری است. هیچ کس حرف جدیدی نمیزند. تفریحات حوصله سربرند. هر روز نه تا پنج سر کارم و شبها جلوی تلویزیون شام میخورم و آخر هفته ها میروم بار و سینما. همه چیز مرتب و بیهیجان و بیحس است. ایران یک جور دیگر خوش میگذرد. میدانی که چه میگویم؟
گفتم آره. میدانم. و هزار خاطره بهم هجوم آورد و بغض چنبره زد ته گلویم. اما قورتش دادم. کاری که در مهاجرت خوب درش استاد میشودی جمع و جور کردن احساسات است. قورت دادن بغضها. کشیدن یک دیوار بین خودت و بقیه آدمها. دیواری که درونش خودتی و فیلمهای فارسی و عکسها و صداها و بوهایی که تو را مثل بند ناف وصل میکند به چیزی که وطن نام دارد.
دلت لک میزند برای صدای قدمهای عابران روی آسفالت سیاه میدان ونک صبح زود روز فردای انتخابات هشتاد و هشت. برای سکوت و بهتی که داشت همه را خفه میکرد. برای نگاههایی که بین غریبهها رد و بدل میشد. نگاههایی که نقب میزد به دلهای پردردمان. یک چنین روزهایی، وقتی در وطن نباشی خیلی تنهایی.
برخلاف تصور آنان که مهاجرت نکردند، تو در امان نیستی. تو از درد وطن در امان نیستی. فکر کن مادرت در بیمارستان در حال جان دادن باشد و تو، در کشوری دیگر ناچار باشی هرروز و هرشب مثل قبل زندگی کنی. آیا تو در امانی؟ آیا تو درد نمیکشی؟ آیا روزمرههای زندگی مرفحت حکم شکنجه پیدا نمیکنند؟ فکر میکنی بعد از آنکه مادرت مرد، روزمرههایت طعم زجر آورشان را برایت از دست میدهند؟ نه.
مهاجر هیچوقت به جامعه هدف وصل نمیشود، آنطور که به وطنش وصل است. مناسبتهایش را یاد میگیرد، با سال نوی میلادی و درخت کریسمس خاطره پیدا میکند، آدمهای عزیزی را دوست مینامد، اما وطن مثل پدر و مادر آدم است. پدر و مادری که کنارشان بزرگ شدی. هیچ آدمی هرچند هم عزیز، جای آنها را نمیگیرد. هیچوقت عشقت نسبت بهشان کم نمیشود و رواست که از غم ندیدنشان دق کنی. راستش را بگویم روزی که مهاجرت کردم این همه را نمیدانستم. دلم میخواست بروم به پاریس زیبا و نادیدهها را کشف کنم و خوش بگذرانم و جوانی کنم. که همینطور هم شد. پاریس خیلی خوش گذشت و اگر شرایط کشورمان طور دیگری بود من هم مثل اکثر همکلاسیهای خارجی دیگرم، بعد از درس برمیگشتم به کشورم. حتی اگر آن سالها نه، حالا که پدر و مادرهایمان دارند ناتوانتر میشوند و حالا که بچهای در راه دارم برمیگشتم.
فکر نکنید ما اینجا منتظر نشسته ایم شما که در وطنی اوضاع را سامان دهی تا برگردیم. اگر امیدی داشتم که ایران سامان میگیرد خودم آنجا بودم و داشتم برایش تلاش میکردم.
منت ایران بودنتان را سر ما مهاجران غریب نگذارید. در چنین روزهای سختی مثل پتک روی سرمان نکوبید که تو رفتی، تو حق حرف زدن نداری. من رفتم ولی برای اینکه اینجا دوام بیاورم نصف اعصابم را بیحس کرده ام.
من رفتم ولی حالم و نفسم به آنجا بند است.