پارسال روز تولدم از صبح تا عصر روی چمنها پیک نیک کردیم. هوا بینظیر بود و فضا سبز و بزرگ و خلوت. از نظر خودم تولد کاملی بود. مخصوصن که سه نفر از دوستهای پاریسم اینجا بودند و هیچ چیز بیشتر از این نمیتوانست در روز تولدم خوشحالم کند. درست یک ماه بعدش زمین خوردم و زندگیمان کن فیکن شد. سی و یک سالگیم سخت بود. پر از درد و اشک و ناامیدی. دو ماه بیمارستان و سه تا عمل جراحی و توانبخشی و افسردگی. ده ماه طول کشید تا به زندگی برگردم. هیچ چیز مثل برگشتن به کار به روحیهام کمک نکرد. هم غم انگیز است که تا چه حد برده کارم، هم خوشحال کنندهاست که چقدر کارم را دوست دارم یا به اصطلاح بهم میسازد.
دو روز دیگر سی و دو ساله میشوم و میتوانم بگویم هرچند یک سال از برنامههای کاری و زندگی و سفر عقب ماندم، هرچند که دستم کامل خوب نشد و نمیشود، اما من امروز رعنای کاملتری هستم. انگار یک نفر چهارطرف وجودم را کشیده باشد، بزرگ شدهام. قد کشیدهام. دنیا را از آن بالا میبینم. قانون نانوشتهی جاودانگی زندگی اصالتش را برایم از دست داده و این حقیقت دمای وجودم را پایین آورده. نمیدانم چطور بگویم که شبیه افسردگی نباشد. اعتمادم را به همه چیز از دست دادهام. به زندگی. به عشق. به کار. میدانم که همه چیز در یک لحظه میتواند از دست برود. همه چیز. و شگفت آور اینجاست که حال امروزم را بیشتر دوست دارم. نمیخواهم به قبلش برگردم.
هر سال روز تولدم خوشحالترین و خوشبختترین بودم و زندگی جاودانهام را از صمیم قلب جشن میگرفتم. امسال این حس هم مثل قبل نیست. تولدم بیشتر شبیه یک خبر است، یک اتفاق خوب کوچک. خبری که در لیست اخبار میخوانی و یک لبخند گوشه لبت مینشاند. لبخندی که بعد از چند ثانیه محو میشود. اگر از من بپرسید این برازندهترین راهِ جشن گرفتن زندگی است.
.
*حافظ
۱ نظر:
چقدر که همه آرزوهای خوب رو همیشه براتون دارم. خیلی مبارک باشه تولدتون. آرزوی سلامتی برای خودتون و خانواده رو دارم .
ارسال یک نظر