پدر و مادرم در دوران انقلاب دانشجو بودند و مثل خیلی هم نسلی هایشان زندگی پرماجرا و پرجنب و جوشی داشتند. من و خواهرم هم بعنوان عضوهای بعدی خانواده کودکی نسبتن پرماجرایی داشتیم. یعنی وقتی خاطرات کودکی خودم را با سید مقایسه میکنم، میبینم چقدر او در آرامش مطلق یک شهر کوچک و یک خانه بزرگ و سرسبز بزرگ شده، و من در تب و تاب اسباب کشی های متعدد و کوچ کردن به شهرستان و بازگشتن به تهران بدون پدر. در نهایت وقتی هفده سالم بود برای اولین بار زندگی چهارنفریمان در خانه پدریم آغاز شد. شاید برای همین من نسبت به سید، خیلی بی پروا خودم را پرت میکنم در دل ماجراها با اینکه مضطربم میکنند، اما اضطراب و دلتنگی بنظرم بخشهای طبیعی زندگی هستند. خیال راحت و دنیای کوچک و سبز کودکی سید را من هیچ وقت نداشتم.
با این همه وقتی سی سالگی خودم را با سی سالگی بابا و مامان مقایسه میکنم مغزم سوت میکشد. جنس تجربه من از زندگی در مقایسه خیلی لای پرقو-واراست. سال پیش یکبار که ایران بودم مامان گفت دیدی بابات چه متن قشنگی نوشته؟ پرسیدم کجا؟ گفت در وایبر. اولین خاطره پدرم در وایبر و برای گروه خانوادگی نوشته شده بود. متنش را خواندم. قشنگ بود. شبیه خودش بود. ساده و روان و عمیق. آرام اما پر از تجربه. بهش گفتم بابا خاطراتت را بنویس. وقتی تمام شد من کتابش میکنم. هرچند سکوت کرد اما معلوم بود ازین ایده بدش نیامده. سرگرمی تازه بابا شروع شد. پست پشت پست. دانه دانه متنهایش را برایم ایمیل میکند. نمیتوانید تصور کنید از خواندنشان چقدر لذت میبرم. نمیدانم چطور بگویم. احساس میکنم بالاخره بعد از سی سال مخاطب پدرم شدم. هم قدش شده ام. میتواند بعد از این همه سال از خودش، از احساساتش، از تجربه های زندگی ش برای من بگوید. مثل یک دوست. مثل یک هم قد و قواره. قبلتر هم زیاد صحبت میکردیم. اما همیشه راجع به من و زندگی و احساس و تجربه من بوده. مثل یک توافق نانوشته، همیشه زندگی من بوده که اهمیت داشته؛ برای او و برای من.
یاد یک ماهی افتادم که با مامان به کلاس فرانسه میرفتیم و پشت یک میز و نیمکت مینشستیم. همیشه در راه کلاس من تمرینها را از روی کتابش کپی میکردم درحالیکه او رانندگی میکرد و ضبط ماشین آهنگ های فرانسوی پخش میکرد. آن روزها مامان دانش آموز شده بود، این روزها اما من پدر شده ام.
.