دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

وقتی رعنا پدر میشود

پدر و مادرم در دوران انقلاب دانشجو بودند و مثل خیلی هم نسلی هایشان زندگی پرماجرا و پرجنب و جوشی داشتند. من و خواهرم هم بعنوان عضوهای بعدی خانواده کودکی نسبتن پرماجرایی داشتیم. یعنی وقتی خاطرات کودکی خودم را با سید مقایسه میکنم، میبینم چقدر او در آرامش مطلق یک شهر کوچک و یک خانه بزرگ و سرسبز بزرگ شده، و من در تب و تاب اسباب کشی های متعدد و کوچ کردن به شهرستان و بازگشتن به تهران بدون پدر. در نهایت وقتی هفده سالم بود برای اولین بار زندگی چهارنفریمان در خانه پدریم آغاز شد. شاید برای همین من نسبت به سید، خیلی بی پروا خودم را پرت میکنم در دل ماجراها با اینکه مضطربم میکنند، اما اضطراب و دلتنگی بنظرم بخشهای طبیعی زندگی هستند. خیال راحت و دنیای کوچک و سبز کودکی سید را من هیچ وقت نداشتم.  
با این همه وقتی سی سالگی خودم را با سی سالگی بابا و مامان مقایسه میکنم مغزم سوت میکشد. جنس تجربه من از زندگی در مقایسه خیلی لای پرقو-واراست. سال پیش یکبار که ایران بودم مامان گفت دیدی بابات چه متن قشنگی نوشته؟ پرسیدم کجا؟ گفت در وایبر. اولین خاطره پدرم در وایبر و برای گروه خانوادگی نوشته شده بود. متنش را خواندم. قشنگ بود. شبیه خودش بود. ساده و روان و عمیق. آرام اما پر از تجربه. بهش گفتم بابا خاطراتت را بنویس. وقتی تمام شد من کتابش میکنم. هرچند سکوت کرد اما معلوم بود ازین ایده بدش نیامده. سرگرمی تازه بابا شروع شد. پست پشت پست. دانه دانه متنهایش را برایم ایمیل میکند. نمیتوانید تصور کنید از خواندنشان چقدر لذت میبرم. نمیدانم چطور بگویم. احساس میکنم بالاخره بعد از سی سال مخاطب پدرم شدم. هم قدش شده ام. میتواند بعد از این همه سال از خودش، از احساساتش، از تجربه های زندگی ش برای من بگوید. مثل یک دوست. مثل یک هم قد و قواره. قبلتر هم زیاد صحبت میکردیم. اما همیشه راجع به من و زندگی و احساس و تجربه من بوده. مثل یک توافق نانوشته، همیشه زندگی من بوده که اهمیت داشته؛ برای او و برای من. 
یاد یک ماهی افتادم که با مامان به کلاس فرانسه میرفتیم و پشت یک میز و نیمکت مینشستیم. همیشه در راه کلاس من تمرینها را از روی کتابش کپی میکردم درحالیکه او رانندگی میکرد و ضبط ماشین آهنگ های فرانسوی پخش میکرد. آن روزها مامان دانش آموز شده بود، این روزها اما من پدر شده ام. 
.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

در-برونگرایی و آدمها

آیا درونگرا، آدم گریز است و برونگرا عاشق آدمها؟ آیا انسان درونگرا محافظه کار و انسان برونگرا بی پرواست؟
درونگرایی و برونگرایی با میزان معاشرت تعریف نمیشود. بلکه براساس نحوه واکنش انسان به تحریکات محیطی تعریف میشوند. انسان درونگرا یا برونگرا نسبت به تحریک ها و تحرک های محیط واکنش های متفاوتی دارند. تحقیق جالبی روی یک گروه نوزادان انجام شده بود به این ترتیب که نوزادها را در معرض رنگ ها و صداهای مختلف قرارداده بودند و آنها را بر اساس اینکه با چه میزان بلندی صدا گریه کرده بودند و یا برای چه میزان درخشندگی رنگها دست و پا تکان داده بودند، به دو گروه طبقه بندی کردند. گروه اول که به میزان درخشندگی نسبتن کم و صداهای نه چندان بلند در محیط واکنش نشان داده بودند، "کودکهایی با عکس العمل بالا" و گروه دیگر که فقط صداهای خیلی بلند و رنگهای خیلی پررنگ و درخشنده واکنششان را برانگیخت، "کودکهایی با عکس العمل ضعیف" نامیده شدند. بعد همان گروه نوزادان در چهار سالگی، ده سالگی و تا بزرگسالی بارها مورد تست شخصیت قرار گرفتند و معلوم شد نوزادهایی با عکس العمل بالا، اکثرن به آدمهای درونگرا تبدیل شدند و کودکهایی با عکس العمل ضعیف، به آدمهای برون گرا. 
یعنی آدمهای درونگرا نسبت به تحریکهای محیطی هشیارترند. انگار عایق بندی کمتری دارند، در معرض ترند، دریچه های روحشان بازتر است و ورودی ها تا عمق جانشان نفوذ میکند. شما فکر کن صداها را بلندتر میشنوند، نورها را درخشانتر میبینند، و میشود گفت دنیا را جدی تر میگیرند. یعنی ذهن و روحشان بیشتر با ورودی های محیط درگیر میشود. ممکن است نسبت به محیطهای شلوغ یا تازه گارد داشته باشند، یا زود خسته شان کند. اما اصلن به این معنا نیست که از آدمهای غریبه گریزانند. گاردشان از آدمها نیست، از محیط سرسام آور است. میزان لذت بردن آدمهای درونگرا از مهمانی های پرجمعیت خیلی زیاد به ساختار مهمانی بستگی دارد. در مهمانی های شامی که همه دور یک میز رودررو مینشینند و بطور گروهی در مورد یک موضوع صحبت میکنند، یا پارتی هایی که صدای موزیکشان آنقدر بلند است که بجز رقصیدن و بالا و پایین پریدن هیچ کار دیگری ممکن نیست، انسان درونگرا زود سرریز میکند. البته منظور این نیست که درونگراها در چنین محیط هایی لذت نمیبرند، اما خیلی زود خسته میشوند و دوست دارند از محیط دور شوند. 
اما اگر صدای موزیک اجازه صحبت کردن بدهد، و ساختار مهمانی طوری باشد که آدمها بتوانند آزادانه حرکت کنند و در گروه های دو یا سه نفره با هم مکالمات نسبتن طولانی، یعنی بیشتر از نیم ساعت داشته باشند، آدم درونگرا از معاشرت خیلی هم لذت میبرد. و اتفاقن اصلن کم حرف و آرام نیست و خیلی هم درگیر بحث میشود. 
از آنجایی که عایق بندی انسان درونگرا قوی نیست و دریچه های روحیش بازتر است، اتفاقن آدمهای غریبه میتوانند خیلی سریع در قلب و فکرش جا بازکنند. او نه تنها شنونده ی خوبی ست، بلکه معمولن پیشنهادهای خوب و کارگشایی هم برای آدمهای دنیایش دارد چرا که آدمها، روحیاتشان، حرفها و مشکلاتشان عمیقن برایش اهمیت دارند،  بهشان فکر میکند و تحلیلشان میکند. پس نمیشود گفت انسان برونگرا عاشق آدمهاست و درونگرا آدم گریز است. درونگرایان و برونگرایان هردو آدمها را دوست دارند. انسان برونگرا از مکالمات کوچک (اسمال تاک)، بحث های گروهی، مباحثه در حضور یک عده تماشاگر، و محیطهای شلوغ و پویا لذت میبرد. سر صحبت را براحتی با آدمها باز میکند. حتی اگر این "صحبت" بواسطه فضا یا شرایط، فراتر از وضعیت آب و هوا و ترافیک نرود. در عوض انسان درونگرا وقتی سر صحبت را باز میکند که حدس بزند میتواند راجع به یک موضوع عمیق صحبت کند. از اسمال تاک بدش می آید اما عاشق مکالمات طولانی تر راجع به یک موضوع خاص است. از صحبت کردن در گروه های دو سه نفره لذت میبرد و اگر فکر کند به پیشرفت بحث کمک میکند، خیلی بی پروا از بخش های خصوصی زندگی شخصی ش حرف میزند. انسان درونگرا در ارتباطات نوشتاری و اینترنتی بسیار موفق است. حال آنکه ممکن است در جلسات رودررو بواسطه محیط تحریک کننده نتواند بازدهی خوبی داشته باشد. جالب است بدانیم بهترین بازاریاب ها و فروشنده های آنلاین انسانهای درونگرا هستند.
انسانهای درونگرا محافظه کار نیستند. آدم گریز نیستند. ضعف اجتماعی ندارند. نیاز به اصلاح ندارند. هم معاشرت میکنند، هم حرف میزنند، هم خوش میگذرانند. اما به روش خودشان. بگذاریم خودشان باشند. 
.
سازمان حمایت از حقوق درونگرایان
.
بعد. تمام تحقیقات اشاره شده از کتاب زیر روایت شده. در کتاب البته بطور جداگانه به هر تحقیق رفرنس داده شده.
Quiet: The power of introverts in a world that can't stop talking
Susan Cain 
.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

در-برونگرایی

نمیدانم چه میشد اگر بجای مثلن درس حرفه و فن، چهارکلمه روانشناسی در مدرسه یادمان میدادند. یا دست کم یاد معلم ها میدادند که آدمها درونگرا و برونگرا دارند و درونگرایی بیماری نیست که نیاز به درمان داشته باشد. چند روز پیش در یک وبلاگ تربیت کودک فارسی یک پست دیدم که نوشته بود ده بازی مخصوص کودکان خجالتی. و همه بازی ها اتفاقن مخصوص بچه های برونگرا بود. مثلن مسابقه گوینده تلویزیونی. بهترین گوینده اخبار، یا بهترین تعریف کننده (و نه نویسنده!) داستان در جمع.
میدانم که آدم خجالتی با درونگرا فرق دارد و شاید این بازیها برای بچه خجالتی واقعن مفید باشد، اما خیلی از درونگراها به اشتباه به عنوان خجالتی شناخته میشوند و معلم و فامیل و دوست و آشنایان دلسوز آستین بالا میزنند تا درونگرایی شان را درمان کنند. مشکل تازه از همینجا آغاز میشود. طوری که هستی با استانداردهای "بچه سالم" در جامعه امروز جور در نمی آید و باید خودت را زور کنی ادای برون گراها را در بیاوری و تمرین کنی خودت نباشی. درست مثل داستان بعضی همجنسگراهایی که سالها خودشان را زور میکنند ادای دگرجنسگراها را دربیاورند. 
خواهرم وقتی بچه بود خیلی درونگرا بود و من برونگرا. یادم هست همیشه همه مان فکر میکردیم من خیلی از خواهرم باهوش ترم. هرچند حافظه بسیار قوی اش، یا اینکه از شش سالگی ویولن میزد و در سیزده سالگی حدود یک پنجم دیوان حافظ را حفظ بود؛ گاهی همه مان را متعجب میکرد اما بقول مامان هیچ وقت بچه "برجسته ای" نبود. چون بسیار درونگرا بود و تمایلی به ارز اندام در جمع نداشت، درست برخلاف من. حتی معلم هایش هم ازینکه نمره های خوب می آورد تعجب میکردند. یا وقتی سرکلاس شعرها را با یکی دوبار روخوانی دسته جمعی حفظ میشد، معلم ها بهش تذکر میدادند که نباید شعرها را جلو جلو درخانه حفظ کند. وقتی تیزهوشان قبول شد، هرچند ناباورانه، اما مجبور شدیم هوشش را به رسمیت بشناسیم و کم کم یاد گرفتیم از موفقیتهایش تعجب نکنیم. روزی که رتبه یک کنکورشد من و مامان بابا دیگر تعجب نکردیم، اما همکلاسی ها و استادهایش به رسم همیشه شاخ درآورده بودند.خلاصه این تعجب از کسب موفقیتهای علمی، شغلی و اجتماعی آدمهای درونگرا، حتی در جامعه به نسبت درونگرای ایران هم نفوذ کرده. باز سیستم قدیمی آموزش  ایران، هرچند ناخواسته، اما فضایی برای دانش آموز درونگرا فراهم میکرد که خوب یاد بگیرد. اینروزها اما کلاس ها را بطور گرد میچینند و بچه ها تمرینها را در حالت گروهی حل میکنند و کلن هرچه پیشتر میرود فضا برای یادگیری برونگراها بهتر می شود و برای درونگراها سخت تر. اگر کودکی ترجیح بدهد تمرینهایش را در گوشه ساکت کلاس و تنهایی حل کند معلم ها به پدر و مادرش گزارش می دهند که در انجام کار گروهی ضعیف است. یا بیشتر و بیشتر شرکتها به سمت سیستم "آفیس باز" میروند و انتظار دارند اینکار علاوه بر صرفه جویی در استفاده از فضا، بازدهی کاری را هم بالا ببرد که در مورد کارمندهای درونگرا اصلن اینطور نیست. "آفیس باز" چجور جانوری ست؟ یک ساختمان با دیوارهای شیشه ای (اگر اصلن دیواری بین فضاهای کاری باشد) و میزهای بدون نام و نشان. هر کس ممکن است از راه برسد و لپ تاپش را بکوبد کنار شما و مشغول بکار شود. مدام تلفن صحبت کند یا رفت و آمد کند. حقیقت اینجاست که برونگراها از چنین فضایی انرژی میگیرند، اما کارمند درونگرا؟ یادم هست دفتر آمستردام شرکت قبلی م ازین آفیسهای باز بود و مدیرم عاشق آنجا بود. من بعد از یکی دو بار که با بازدهی صفر کل روز را در کنار مدیر برونگرایم زجر کشیدم، یاد گرفتم هروقت بلیط آمستردام میخرم همزمان یک اتاق جلسه را صبح تا شب برای خودم رزرو کنم تا بتوانم در یک چهاردیواری هرچند شیشه ای، فضای امنی برای ذهنم درست کنم. 

بعد. خیلی وقت است میخواهم از درونگرایی و برونگرایی بنویسم، چون به رسمیت شناختن تمایلات درونگراییم تاثیر خیلی عجیبی روی زندگیم و احساس خوشبختیم داشت. چندبار سعی کردم، اما نمیدانم چرا نوشتن ازش برایم خیلی سخت است و اصل کلام آنطور که میخواهم منتقل نمیشود. اما در نهایت تصمیم گرفتم در چند پست کوتاه دنباله دار، کشف و شهودهایم را هرچند جویده جویده، مکتوب کنم که لااقل یاد خودم بماند که همیشه بین سیاه و سفید، هزار رنگ خاکستری هست. 

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

خوشبختی و موفقیت

"خوشبختی" از آن واژه هایی ست که در طول زندگی بارها مفهمومش برایم تغییر کرده. تمام دوران مدرسه فکر میکردم اگر پایم به دانشگاه برسد و دانشجوی رشته معماری شوم انسان موفقی خواهم بود و در نتیجه خوشبخت. برای خوشبختی بیشتر از هرچیز به موفقیت احتیاج داشتم. بدبختی و خوشبختی آدمها را با میزان موفقیتشان، و در آن سالها با سطح تحصیلات، میسنجیدم. حدودن از هشت سالگی که عاشق نقاشی شدم، تصویری که از رعنای "خوشبخت" آینده داشتم یک معمار موفق، خوش پوش و ثروتمند بود. تصویری که حتی تا زمان انتخاب رشته دانشگاه هم نتوانستم بهش وفادار بمانم و نصف انتخاب هایم بجای معماری مهندسی صنایع از آب درآمد. رشته ای که تا سال پیش دانشگاهی اصلن از وجودش خبر نداشتم. اما نتوانستم جذابیت این موجود جدید مرموز را در برابر تصویر با وقار و زیبای یک زن معمار، نادیده بگیرم. برگه انتخاب رشته ام بیشتر شبیه قرعه کشی بود. از بالا تا پایین یکی درمیان معماری و صنایع در دانشگاه هایی که دوست داشتم و درنهایت قرعه به نام مهندسی صنایع افتاد و من یکباره خودم را بجای دانشکده هنر، در دانشکده فنی پیدا کردم و فرسنگ ها دور از تصویر خوشبختی ای که سالها در ذهن رویا پردازم نقشش را بازی کرده بودم.
هرچند هیچ وقت از انتخاب رشته ام پشیمان نشدم، اما چند سالی طول کشید تا دوباره "خوشبختی" را برای خودم تصویر کنم. خوشبختی ای که همچنان فقط وابسته به "موفقیت" بود. دانشکده فنی آن سالها بنظرم یکجور پیست مسابقه بود. هرکس در حال دویدن بسویی بود و جاه طلبی برای فردای بهتر از چشم همه سرریز میکرد. هر کس یک تصویر "موفقیت" برای خودش ساخته بود و بسمتش میدوید. گروهی برای ادامه تحصیل دربهترین دانشگاه های دنیا و گروهی برای هرچه زودتر جهیدن در بازار کار و ثروتمند شدن می دویدند. من از گروه دوم بودم. تمام طول دانشجوییم کار میکردم و در دوران فوق لیسانس گاهی دو کار همزمان داشتم. یعنی بطور تمام وقت در شرکتی استخدام بودم، دانشجو بودم، و در عین حال پروژه های کاری برمیداشتم که شبها در خانه رویشان کار کنم. رزومه ام هرروز سنگین تر میشد و خوابم هرشب کمتر و روحم و روانم راضی تر از اینکه "موفق" هستم و درنتیجه خوشبخت. ظرف این خوشبختی هم اما خیلی زود سرریز کرد.
دو سال فوق لیسانسم هنوز تمام نشده بود که دیدم این خوشبختی برایم کم است. دلم میخواست کارهای بزرگتر کنم و در شرکتهای بزرگتر. مهندسی برایم کافی نبود. دلم میخواست بنشینم نوک هرم و تصمیم های استراتژیک بگیرم. آن هم نه در شرکت های کوچک. دو بار کارم را عوض کردم و هربار در یک شرکت بزرگتر، اما کافی م نبود. دلم میخواست کاپیتان کشتی بزرگ نوح باشم نه قایق های بادبانی کوچک در یک گوشه دور افتاده دنیا. دیگر خوشبخت نبودم.
بلند شدم چمدان بستم تا در یک مدرسه تجارت اروپایی ام-بی-ای بخوانم و از روی این سکوی پرتاب شیرجه بزنم در دل خوشبختی بی پایان. پایم را که بعنوان کارآموز در یک شرکت فرانسوی خیلی بزرگ و در دپارتمان استراتژی دفتر مرکزیش گذاشتم فکر کردم موفقیتی که دنبالش بودم را بالاخره در مشتم اسیر کردم. درست جایی بودم که نشانه گرفته بودم. تیرم درست وسط هدف نشسته بود. اما اینبار فریب خورده بودم. خوشبختی اصلن آنجا نبود که بخواهد با گذر زمان کوچ کند. خوشبختی را اشتباهی هدف گرفته بودم. دیگر اسم بزرگ شرکت هیچ کمکی به احساس خوشبختی م نمیکرد. بزرگی و کوچکی کشتی برایم مهم نبود. اسم پستی که دارم مایه غرور و خوشبختی م نمیشود. کاری که میکردم هم آنقدرها مهم نبود. مهم برایم اثری بود که میگذارشتم. تغییر مثبتی که میدادم. مشکل اینجا بود که در یک شرکت بزرگ و موفق، همه فرایندها بالغ و شکل گرفته هستند و تا حد خوبی بهینه. من عادت داشتم در نتیجه کار شش ماهم، سیستم سی-چهل درصد بهبود پیدا کند. در ایران میکرد. و فکر میکنم در تمام کشورهای درحال توسعه همینطور باشد. اما در فرانسه؟ در یک شرکت بزرگ که سالهاست آدمهای قابل دارند درش میدوند، همین که بازدهی سیستم را در حالتی که تحویل گرفته بودم نگه میداشتم خوب بود، اگر بعد از یک سال یکی دو درصد بهبودش میدادم معرکه بود. برای من اما این موفقیت به هیچ وجه خوشبختی نبود. احساس میکردم دارم در سیستم حل میشوم، گم میشوم، مفید نیستم. دلم میخواست مفید باشم. حتی برای ده نفر. درست وقتی که تا اوج موفقیت و درنتیجه خوشبختی یک قدم فاصله داشتم، تعریف خوشبختی برایم عوض شد. "موفقیت" با معنایی که تا آنروز میشناختم پیش چشمم کم رنگ و کم رنگ تر میشد. و خوشبختی مفهموم مستقلی می شد که به بزرگی و کوچکی شرکت، زیادی و کمی درآمد، بالا و پایینی رتبه دانشگاه، و حتی رفاه و امنیت شهری که درش زندگی میکردم بستگی نداشت. خوشبختی برایم مترادف شد با مفید بودن بود و لذت بردن، بی هیاهو. بی دست و سوت و هورا. 
"موفقیت" هم برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود. کسی موفق بود که میتوانست "خوشبخت" زندگی کند. که میتوانست دور از هیاهوی محیط، خوشبختی خودش را بشناسد، بدست بیاورد و نگه دارد. این معنای تازه موفقیت بود. و من درست وقتی که فکر میکردم تا اوج موفقیت فاصله زیادی ندارم فهمیدم که تازه قدم اولم. 

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

ناریسا

اسمش ناریساست. قدش کوتاه است، صورت گرد و ابروهای کم پشت پهن و نامرتبی دارد. باید بیست و پنج شش سالش باشد. وقتی حرف میزند صدایش به سختی شنیده میشود. اهل تایلند است. همسرش آلمانی ست و حالا دو سال است که در آلمان زندگی میکند. در کلاس زبان ما بیشتر بچه ها همسر آلمانی دارند و ازین طریق ویزا گرفته اند.
بعد از کلاس به سمت مترو قدم میزدیم. آنا، دوست برزیلی ام داشت به ناریسا توصیه میکرد که اگر میخواهی زودتر زبان یاد بگیری باید در خانه با شوهرت آلمانی حرف بزنی. ناریسا گفت شوهر من دوست ندارد من آلمانی یاد بگیرم. همه مان با تعجب نگاهش کردیم. آنا پرسید چرا؟ همانطور که میخندید گفت دوست ندارد بروم سر کار. میداند تا زبان یاد نگیرم نمیتوانم کار کنم. آنا پرسید تو چی؟ دوست نداری کار کنی؟ ناریسا باز هم با خنده گفت شوهرم دوست ندارد من از خانه بیایم بیرون. اینجا دیگر همه مان ایستادیم و با تعجب به هم نگاه کردیم. ناریسا خیلی بی خیال به راه رفتن ادامه میداد. وقتی دید ما ایستادیم برگشت و گفت آخه میدونید؟ شوهر من خیلی پیره. بازنشسته است. همیشه توی خونه است و هر روز به من میگه تو نباید منو تنها بذاری و بری کلاس زبان. چرا شماها ایستادین؟ این را گفت و باز خوشحال و بی خیال به سمت مترو حرکت کرد. سراسیمه دنبالش رفتیم و دیگر چیزی نپرسیدیم. 
نمیدانم چطور میتواند اینقدر خوشبخت و بیخیال باشد. صبح به صبح لباسهای گلدار رنگی بپوشد و رژ لب براق اکلیلی بزند و با وجود غرو لند های همسرش راهی کلاس آلمانی شود. فکر همه مان مشغول شده. نمیدانیم باید چکار کنیم. احساس خوشبختی زیادی که در حرف ها و حرکاتش وجود دارد از دخالت منصرفمان میکند. چطور میتوان با مرد بازنشسته ای که دوست ندارد تو زبان یاد بگیری، دوست ندارد کار کنی و حتی بدتر دوست ندارد از خانه بروی بیرون زندگی کرد و خوشبخت بود؟ به آنا گفته بود که شوهرش صبح تا شب در خانه و پای کامپیوتر است. ناریسا یک ساز تایلندی میزند. میگفت نمیتوانستم در اتاق نشیمن ساز بزنم. صدایش همسرم را اذیت میکرد. اتاق زیر شیروانی الان اتاق موسیقی من است. از داشتن اتاق موسیقی خیلی احساس غرور و افتخار میکرد. همانطور از داشتن شوهر احساس افتخار میکند. حتی شوهر بازنشسته ای که دوست ندارد پایش از خانه بیرون برود. 
وقتی با هم بیرون میرویم به ناریسا فکر میکنیم. که الان یا دارد آشپزی میکند یا دارد خانه را تمیز میکند و یا در اتاق زیر شیروانی ساز تایلندی اش را میزند. که لباسهای گلدار رنگی میپوشد و صورت پر مویش را با لوازم آرایش اکلیلی زینت میدهد و لبخند میزند. لبخند سرخوشانه ی ناریسا، غمگین ترین لبخند دنیاست.