دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۳

تا بحال با خودت تانگو رقصیده ای؟

گاهی آدم همراه با زندگی و متعلقاتش دورخیز میکند و میجهد میان آسمان و زمین. بعد یکی دو سالی چرخ میخورد و چرخ میخورد. آنچنان روی هواست که هیچ تصوری از فردایش ندارد. معمولن این جهش ها با اعمالی از جمله ترک تحصیل، استعفا، مهاجرت، متارکه و غیره تحقق پیدا میکند. جهش من سه سالی به طول انجامید. پروازم چطور بود؟ بلند و تازه وهیجان انگیز. اما برای جهش های آینده ام فراموش نخواهم کرد که "استرس" نام دیگر "هیجان" است. یک حداقلی از آرامش یا روتین برای احساس خوشبختی لازم است. یعنی سوزن پرگار آدم باید یک جایی روی زمین باشد. برای من نبود. درهرصورت حالا فرود آمدم. آدرنالین ها را شستم و با بیژامه خالخالی روی مبل لم دادم و چای هل مینوشم. بعله. پایم روی زمین است و هرچند با زندگی ایده آلم فاصله دارم اما بقیه راه را میتوانم قدم بزنم، فوقش از روی یک جوی بپرم. دیگر لازم نیست ناف آسمان را سوراخ کنم. و لذا میخواهم تا جا دارد روی زمین شلنگ تخته بیاندازم و چارنعل یورتمه بروم. خوشبختی های کوچک برای خودم بسازم. پروژه های کوچک دوست داشتنی برای خودم تعریف کنم و آرام آرام پیش ببرمشان. آرام-آرامش خیلی مهم است. "زمان" چیزی ست که در آسمان از دست آدم در میرود. نه اینکه زمان نباشد، هست. اما صرف چه کنم چه کنم میشود. صرف مدیریت آن همه آدرنالین.
حالا که سوزن پرگارم را در ناف برلین فرو کرده ام، میخواهم زمانم را صرف لذت بردن کنم. معاشرت های اجباری م را بشدت کاهش دادم. دلم میخواهد با آدم ها پروژه مشترک تعریف کنم. فعالیت های دوست داشتنی و سبکی که دنباله دار باشند و سرو ته داشته باشند. مثلن؟ ماهی یک آخر هفته با کریشما روی ایده استارت آپمان کار میکنیم (که شاید دورخیزی باشد برای جهش بعدی).
گفته بودم که مدتیست دوباره از روی هوس سالی یک نقاشی میکشم و بعد یک گوشه سربه نیستش میکنم بسکه با دیدنش احساس دور افتادگی میکنم از خودم و از موجودی که نشاندم وسط کاغذ، گونه ی غریبی که در یک جزیره دور افتاده محکوم به انقراض است. حالا یک پروژه طراحی تعریف کردم برای خودم. میخواهم ده- دوازده تا طرح از خودم بکشم. میدانید، اینطوری انگار وارد مکالمه می شوی با طراحی ها. اولی را کشیدم گذاشتم روی آینه اتاق. یک هفته است دارد بهم زل میزند. وقتی نگاهش میکنم خودم را احساس نمیکنم. اما زنی که آن طرف نشسته را احساس میکنم. میدانید؟ مکالمه همینجا آغاز میشود. نگاهش که میکنی احساست فرق دارد با حسی که از آینه میگیری. آنقدر نگاهش میکنم تا چشم بسته هم بتوانم "احساسش کنم". بعد طراحی دوم را میکشم و به همین ترتیب. میخواهم ببینم از جان خودم چه میخواهم.  
برای اینجا هم برنامه دارم. می خواهم یک سری پست دنباله دار بنویسم از سیروسلوکی که اخیرن در روح و روان خودم داشتم و دارم. اسمشان را میگذارم "دربرونگرایی". 
کلن بشدت به "تمرکز" نیاز دارم. از الف تا یای زندگی م تمرکز لازم است. بی ریشه و پا درهوا شدم. همین نامطمئن و شکننده ام میکند.
در حقیقت تمام این قرتی بازی ها، تلاشی ست برای "مقاوم سازی" نگارنده در مقابل پدیده ای که "زندگی" نام دارد. 
.

۱ نظر:

sina گفت...

kamelan ba paragerafe avalet movafeghan. kheili ali tozih dadi.