شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

مشغله- یک

یک. 
هوا اینجا عالی شده. 
دو.
من مدام در سفر و له و خاکشیرم. همیشه شاکی بودم که چرا سید شبها اینقدر زود خوابش میبرد و من باید ساعتها پهلو به پهلو شوم و حوصله ام سربرود. حالا اما شبها بیهوش میشوم و صبحها بیدار شدن غیرممکن بنظر میرسد. بعضی شبها که خیلی احساس بدبختی و لوسی میکنم بهش زنگ میزنم و میگویم بیاید فرودگاه دنبالم. از آن در شیشه ای که بیرون می آیم بغلم میکند و بهم میگوید بوی هواپیما میدهم. 
سه.
همکارهایم موجودات غیرقابل تحملی هستند. متاسفانه. و این شام های کاری را خیلی حوصله سربر و خواب آور میکند. موضوعات مورد بحث: تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ بعد مدام از هتل های مختلف در محدوده اروپا یا درنهایت ترکیه برای هم تعریف میکنند. که کدام هتل ها ساحل اختصاصی دارند و لازم نیست از بین مردم عادی! رد شوی تا برسی به ساحل. من نمیفهمم چرا اینقدر مشکل دارند از میان مردم عادی رد شوند؟!  موضوع داغ دوم ماشین است. همه شان ماشین بازند. جالب است که همه شان ماشین شرکت هم دارند یعنی عملن به ماشین احتیاجی ندارند. اما خب ظاهرن ماشین خریدن سرگرمی شان است. هی از توی موبایل هایشان عکس ماشینی که قرار است ده روز دیگر تحویل بگیرند به همدیگر نشان میدهند. خانه هایشان هم همه در محله های شیکی پیکی شهرهایشان است. خوشبختانه فقط یکی شان در برلین زندگی میکند و آن یکی هم شرکت نمی آید. چرا؟ چون شرکتمان در محله ی بیخودی واقع شده. ازم پرسید کجای برلین زندگی میکنی؟ گفتم خانه ام خیلی نزدیک شرکت است. با دوچرخه بیست دقیقه و با اتوبوس پانزده دقیقه. جوابش این بود: تو ماشین نداری؟ گفتم ماشین ندارم. همزمان سه چهار نفرشان دوباره پرسیدند: وات؟ ماشین نداری؟ اصلن؟ شرکت هم بهت ماشین نداده یعنی؟ بعد مدیرمدیرم که یک پیرمرد هشتاد ساله است گفت رعنا باید هرچه زودتر گواهینامه آلمانی ت را بگیری. آدم چه دارد به این آدمها بگوید؟ 
آهان همه شان هم خیلی پیر و مدیر و باسابقه اند. اینس (مدیر مستقیمم) مثلن شصت سالش است. کلن جوان ترین کسی که در جمع دوازده نفره مان بود یک مرد سی و شش ساله بود. بعد از آن چند نفر چهل و شش، هفت و دیگر همه بالای شصت و هفتاد. البته من معمولن از مسن ترها بیشتر خوشم می آید. اما درین موقعیت خاص، مرد جوان تنها کسی بود که توانستم پنج دقیقه مکالمه دلپذیر باهاش داشته باشم. فکر میکنم چون دکترا داشت و بیشتر عمرش را در دانشگاه گذرانده بود. مکالمه مان هم مربوط به موضوع پایان نامه اش بود و فاز گزاری که شرکت دارد طی میکند. میدانید؟ با یک همچین انسانهایی وقت گذراندن شکنجه است.
چهار. 
خوشبختانه در ساعات کاری هیچ مکالمه غیرکاری میان انسان ها جریان ندارد که این زندگی را زیباتر میکند. 
پنج. 
کارم هیچ جنبه مثبتی هم دارد؟ بله. قراردادم طوری ست که میتوانم ازخانه کار کنم. اما چون احساس تنهایی و بدبختی بهم دست میدهد هرروز می روم شرکت. در شرکت بجایش یک میز ساده بهم میدهند. یعنی در آن سالن بزرگی که پر از میز و آدم است. و در کنار کارمندهای معمولی. برای همکارهایم (تیمی که بالا ازش صحبت کردم) قاطی شدن با کارمندهای عادی مثل قاطی شدن با مردم عادی هنگام سفر، فاجعه محسوب می شود. من اما خیلی راضی ام. تنها مشکلم این است که کارمندان عادی اکثرن هیچ انگلیسی نمیدانند. خیلی هاشان در آلمان شرقی بزرگ شدند و حتی در مدرسه بجای انگلیسی روسی یاد گرفته اند. اما خب سه چهار نفری هستند که انگلیسی میفهمند. خیلی ساده و مهربانند. با یکی شان خیلی دوست شدم. اسمش مارکو ست. چهل و چهار سالش است و دوتا بچه دارد. هفته ای یکبار با هم میرویم سوشی می خوریم. هفت سال است درین شرکت است و نسبت به همه دپارتمان ها و پروژه ها احساس دارد. من به احساس مارکو خیلی بیشتر از اینس اعتماد میکنم. جنبه مثبت دیگر کارم این است که خیلی روی هواست. یعنی ازین شغل هایی ست که اولین بار است در شرکت تعریف می شود. شرح وظیفه خاصی برایش وجود ندارد. خودم باید از صفر همه چیزش را بسازم. از صفر ساختن خیلی برای من لذت بخش است. اما از طرفی کار برای من سنگین است. یعنی در حقیقت این کار کار من نیست! کار یک انسان با تجربه ده سال کار کرده است. در آگهی استخدام هم ذکر شده بود که ده سال سابقه کار میخواهند و من وقتی برای اولین مصاحبه دعوت شدم تعجب کردم که چرا من اصلن برای این شغل اپلای کرده بودم وقتی ده سال سابقه کار نداشتم؟ بالای آگهی استخدام نوشته بود"مدیر ارتباطات با سابقه" من هیچ تجربه ای در ارتباطات نداشتم. کار قبلی م در فرانسه آنالیز بود. که خیلی با روحیه بی سرو زبانم سازگار بود. اما اگر روراست باشم، کمم بود. همیشه دلم میخواست آن کسی باشم که آنالیزها را بهش تحویل میدهم. دلم میخواست تصمیم بگیرم نه اینکه فقط تصمیم سازی کنم. حالا آنجایم.
مصاحبه را میگفتم. نمیدانم چرا اینس در مصاحبه از من خوشش آمد. ازم پرسیده بود که فکر میکنی بتوانی قوی و محکم با پارتنرهای شرکت ارتباط برقرار کنی؟ بهش گفته بودم قوی و محکم حرف زن، یک سر ارتباط است. شنونده خوبی بودن اتفاقن سر مهم ترش است. من شنونده خوبی هستم و هیچ نکته ای از زیر نگاهم در نمیرود. جوابم قانعش کرده بود. اما حالا که وسط گودم میبینم سروزبان داشتن هم سر خیلی مهمی از ارتباط است. مخصوصن اگر نتوانی یک هفته گوشه آرام خودت را داشته باشی و شنیده هایت را تحلیل کنی. پیشنهاد کار را که بهم میدادند گفتند ما عنوان شغلی را عوض میکنیم و میگذاریم مدیر ارتباطات. یعنی با سابقه اش را برمیداریم (که مبلغ زیادی در هزینه های شرکت صرفه جویی میکند) اگر شما مشکلی نداری. طبعن من با آغوش باز قبول کردم چرا که مسئولیت کمتری روی کله ام سوار میشود. اما نتیجه اش این شده که تیم کاری ام فرسنگ ها با من فاصله دارند. فاصله تجربه، فاصله آموخته های دانشگاهی، فاصله فرهنگی که بیداد می کند. و اینکه احساس میکنم روی کارم سوار نیستم. یعنی کاره مثل یک اسب چموشی ست که دارد جفتک می اندازد و من مات و مبهوت تماشایش میکنم. بیکه حتی هنوز ایده ای داشته باشم که چطور میتوانم بالاخره خودم را روی زینش محکم نگه دارم. 
شش. 
در پاسخ غرولندهایی که طی سه هفته گذشته در فضای مجازی پراکنده ام، مدام میشنوم که "بجای غر زدن لذت ببر." میخواهم بدانم چطور میشود از سفرکاری لذت برد؟ صبح زود بیدار شدن ها و در فرودگاه دویدن هایش را هم بگذاریم کنار، وقتی مثلن دو روز در لندنی و کل دو روز را در ساختمان شرکت و رستوران هتل و تاکسی سپری میکنی چطور میتوانی لذت ببری؟ از کجایش میشود لذت برد اصلن؟ لطفن اگر کسی بلد است از سفر کاری ش لذت ببرد بیاید به من هم یاد بدهد. لطفن. 
.

۵ نظر:

خانم كنار كارما گفت...

بعد اگر کسی به این سوالت جواب داد که سوال من هم هست هزارساله، جواب رو برای منم بفرست لطفا. شاید رستگار بشم.

عتیق گفت...

به نظرم از سفر کاری فقط در صورتی میشه لذت برد که یه بخش غیر کاری بهش اضافه کنی. مثلا اگه میری لندن و یک جایی هست توی لندن که همیشه دوست داشتی ببینی یه کاری کنی که فقط به اندازه دو سه ساعت برای دیدن همونجا خالی داشته باشی. یا یه جور غذای خاص بخوری که فقط اونجا هست. کلا اینکه یه تجربه ای داشته باشی که برات بعدا بشه خاطره. اولین بار یک چیز. یک «اولین» می تونه احساس آدم رو به خیلی چیزها تغییر بده و باعث بشه که آدم احساس تکرار نکنه. حتی اینکه فقط در حد خریدن یه یادگاری کوچیک تا تست کردن یه نوشیدنی جدید باشه. به نظرم این سوال رو باید از خارجیها بپرسی نه از ایرانیها. چون ما ایرانیها حتی بلد نیستیم از سفر تفریحی هم لذت ببریم!

shayan ghiaseddin گفت...

این وقت‌ها آدم می‌خواهد با چشمان باز بخوابد!
عکس بگیر. در سفر عکس بگیر

R A N A گفت...

من ازون سفرهایی که تو میری نمیرم آخه که! عکس باید از در و دیوار فرودگاه ها بگیرم.

shayan ghiaseddin گفت...

خب از در و دیوار فرودگاه‌ها بگیر...
رعنا یه کاری کردم، که الان دارم از هیجان میمیرم! یه سر به بلاگم بزن!