پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

کاش میتوانستم باز خودم باشم.

میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی. 
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم.  بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد. 

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خیلی وقته وبلاگتونو میخونم.اما ن ب صورت پیوسته و مداوم.گاهی با خودم میگم خوش بحالتون ک رفتین و ...
و گاهی میبینم شما اونجا از نظر احساسی با مسایل و مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنید ک من در همین شهر کوچک ایرانی ام.
انقدر ک گاهی فکر رفتن میکنم ب خیال اینکه حالم را بهتر کند اما
انگار بعضی چیزها مکان نمیشناسد و بین همه دخترها مشترک است هر کجا ک باشی...

عتیق گفت...

تو خودتی... مطمئن باش... اون موقع هم خودت بودی... ممکنه الان یه کم خودت رو گم کرده باشی اما مطمئن باش که به زودی همه چیز اون شکلی می شه که می خوای. اگه زیادتر فکر کنی می بینی که اولین باری که توی همون شرکت توی ایران هم رفتی برای کار ملکه نبودی. زمان برد تا به همه چیز مسلط بشی. حالا قلمرو بزرگ شده ولی... تو هم بزرگ شدی.

ناشناس گفت...

دوست داشتم نوشته ات را. من هم شرایط مشابهی دارم. می گن مهاجر باید به خودش 10 سال زمان بده تا به جایگاهی که قبلا درش بوده برسه. من هم در قلمرو کوچک خود پادشاهی می کردم روزی ...

ناشناس گفت...

نقطه جان ببین چقدر کش پیدا کردی!
منم در تلاشم روی همه چی خط بکشم و بشم یه نقطه تو یه دنیای بزرگتر، با اینکه اینجا از یه نظرایی همه چی دارم و ملکه هستم. ولی زن سودایی درونم قرار رو ازم گرفته...

من فکر می کنم که اگه دوباره برگردی بازم همون تصمیم رو بگیری.