جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

شب های دراز لعنتی، روزهای سرد و خوشگل پاییزی

از عصر که آمدم خانه افتادم روی تخت و خودم را فرو کردم تا خرخره در فیس بوک و یوتیوب. ویدئوهای فارسی. از تیزر فیلم های روی پرده سینماهای تهران گرفته، تا مصاحبه با خردادیان و مستندات مهاجران غیرقانونی. دقیقن از ساعت هفت تا دوازده شب. مدام از خودم میپرسیدم چرا نمیروم شام بخورم؟ چرا بلند نمیشوم خانه زندگی را مرتب کنم؟ ابروهایم را بردارم؟ آشغالهایم را ببرم بیرون؟ بالاخره ساعت یک لپ تاپ را گذاشتم کنار و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. اما بجای اینکه خواب برمن هجوم آورد، گریه هجوم آورد. وقتی میگویم گریه، از بغض فلسفی و غلتیدن رمانتیک اشک روی گونه صحبت نمیکنم ها. هق هق گریه. طوری که فکر کردم اگر همین حالا ننشینم روی تخت، ترکیبش با بالش و پتو هرآن ممکن است خفه ام کند. و بعد از چند دقیقه حس کردم حتی نشسته هم ممکن است خفه شوم و بلند شدم ایستادم. ایستادن هم چند لحظه بیشتر کمک نکرد. هی از خودم میپرسیدم چه مرگم است؟ طبعن این سوال هم کمکی نمیکرد. چراغ را روشن کردم. مستاصل دور خودم چرخیدم. فکر کردم نمیتوانم تا صبح گریه کنم. فردا جلسه دارم و آخرین روزهای کاری هفته سطح انرژی م پایین تر از آن است که بتوانم شب تا صبخش را به گریه بگذارنم. چطور جلوی گریه ام را میگرفتم؟ درست حدس زدید. هق هق کنان و آه کشان لپ تاپم را روشن کردم. رفتم توی فیس بوک و اولین ویدئویی که بنظر سرگرم کننده می آمدم باز کردم. 
ویدئو که تمام شد دیدم گریه ام بند آمده. از خودم پرسیدم تا صبح پای لپ تاپ باشم بهتر است یا تا صبح گریه کنم؟ فقط ترسم ازین است که روشن شدن هوا هم کمکی نکند. از پای لپ تاپ که بلند شوم گریه حمله کند. بعد جلسه چه میشود؟ اگر کسی ازم پرسید چرا گریه میکنی؟ آیا "نمیدانم" جواب مسخره ای نیست؟ راستش را بخواهید میترسم دلیلش را بدانم. قطعن در ناخودآگاهم چیزی رخ داده که بازتابش این سیل غم و بیتابی ست. اما دانستنش انگار مهر تایید زدن است.

۳ نظر:

sina گفت...

chizi nist... feshare karie

ناشناس گفت...

شاید دلت واسه سید تنگ شده،شاید...

شایان گفت...

:(