یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳

از سری رعنا در هپروت

تب دارم. هوا بیش از حد گرم است. پنجره ها باز است اما از ترس آفتاب پرده زخیم سورمه ای را کشیده ام روی آسمان. در خانه تنهام. سید رفته سرکار. درین نه ماهی که برلینم، اولین آخر هفته ایست که کارمیکند و من نمیدانم با این فضای خالی چکار کنم. افتاده ام روی تخت و بدنم می سوزد و خودم در هپروت سیر میکنم. عادت کردم یک نفر در خانه بپلکد. یک نفر هواسش به خورد و خوابم باشد. یک نفر فقط باشد. عادت خیلی خانمان سوز است، میدانید؟ آن هم برای کسی که جانش میتواند لبریز از احساس و خیال شود. گاهی حس میکنم دارم روی آن بند نازکی راه میروم که زیرش همان احساسهای جانکاه خانمان سوز است. میترسم باز پرت شوم پایین و همه چیز را رها کنم. احتمالن شما نمیدانید از چه حرف میزنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم، بله درست همان روز، تصمیم گرفتم خودم را جمع کنم و مثل آدم زندگی کنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم خودم را با چنگ و دندان کشیدم بالا از جایی که پرت شده بودم. اسمش را برای همین گذاشتم نقطه سرخط. گاهی هیچ چیز بهتر از کلیشه ها آدم را نجات نمیدهند. 
حالا تب دارم و افتاده ام روی تخت و چشم هایم را بسته ام و گوشه های دوست داشتنی خانه را تصور میکنم. خانه تهران نه. همین خانه. انبوه گلدان های روی طاقچه آشپزخانه را. عکسهای دونفره روی در یخچال. یادداشت هایی که صبح ها روی آینه برای دیگری میگذاریم. گل پیچک که دور میله های دیوار و سقف آشپزخانه میپیچد و میپیچد و هرروز برگ های تازه میدهد.
چشم هایم را بسته ام و یاد اولین باری می افتم که پایم را درین خانه گذاشتم. یا حتی قبلتر، در بزرگ چوبی حیاط که جلویم بازشد. پله های تمام نشدنی را که پشت سرش می آمدم بالا فکر میکردم خوش بحال زنی که هرروز این پله ها را بیاید بالا. و بمحض اینکه در خانه پشت سرم بسته شد، تصمیم گرفتم آن زن خودم باشم. همان روز رخنه کردم درین خانه. گیرم یک سال طول کشید تا خانه ام شود. خانه اما، از آن خانه هایی ست که شبیه صاحب خانه است. گلدان های همیشه سرحال، میخ ها و پیچ ها و گیره ها و طبقه های چوبی درست جایی که باید، وسایل خیلی ساده و خیلی به دردبخور.
عید نقاشی های شانزده سالگی م را از تهران آوردم و به دیوارهای این خانه کوبیدم. انگار برای همینجا کشیده بودم. برای خانه ای که نقاشم میکند. که صبور و عاشقم میکند. که میتوانم ساعت ها روی طاقچه اش بنشینم و به موزاییک های کف حیاط زل بزنم. خانه ای که درش خوشبخت و آرامم. و صاحبخانه ای که مهرش تمامی ندارد انگار.
.


۱ نظر:

shayan ghiaseddin گفت...

دارم اریک ساتی گوش میدم و نوشته‌هایت را از پایین به بالا می‌خوانم. اریک ساتی خیلی از این کارها را در کافه‌ها تنگ و تاریک پاریس نوشته یا بداهه نواخته، شاید آنچنان ربطی به خانه ای که انگار در طبقه بالا بود و از تراس به جاهایی که یادم نیست ولی انگار گفته بودی به فضای روشنی باز می‌شود، شاید آنچنان ربطی نداشته باشد. ولی این دو خیلی خوب به هم میخورند... من دارم کیف میکنم.
یه وخت دست مریزاد نگی که ما افتادیم تب کردیم، آقا داره کیف میکنه! نه، خودت میدانی...