دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

هرکس دردش را یکجا، و من پشت استخوانهایم میریزم

انگار تمام بی تابی ها از چهره ام سرمیخورند پایین و در گودی استخوان ترقوه ام جمع می شوند. پشتم را صاف میکنم و نگاهم را به جایی که لابد افقی ست در دوردست میدوزم و چای داغ مینوشم. چای با دارچین، چای با نارنج، چای با لیمو.. 
چهره ام همچنان آرام و استخوانم مدام سنگین و سنگین تر میشود.
یادش بخیر. در یک روز گرم تابستان سال پیش بهی میپرسید چرا استخوان پایین گردنم اینقدر برآمده است. از حفره ای که درست میشد وحشت میکرد. من حفره را دوست دارم. حفره پناه احساس های غلیان کرده است. حفره پر از ترس و اضطراب و ذوق و هیجان است. حفره، کاسه صبر من است. که دوست دارم بزرگ و بزرگتر باشد. که همه احساس های عالم هم درش سرریز کنند هنوز پر نشود. و من بتوانم با پشت صاف، رو به پنجره چای داغ بنوشم و آرام و صبور و چشم براه بمانم. 

۲ نظر:

Shayan Ghiaseddin گفت...

برای من این دردها با تکان دادن سر محو می‌شود... همین که کله‌ام را مثل سگی که خیس شده تکان می‌دهم، همه چیز یادم می‌رود.

Shayan Ghiaseddin گفت...

نه فقط درد، که گاهی خاطرات تلخ و زننده... گاهی از این می‌ترسم که این مکانیزم مصنوعی برای فراموشی، دیگر عمل نکند. فرار کردن و فراموش کردن خوب هستند، اما نه برای همیشه