احساس میکنم باید یک قدم ازخودم بیایم بالا. یک سروگردن قدم بلندتر شود از اینی که هست، بتوانم دو سه بلوک جلوتر و آن طرف تر و این طرف تر جایی که هستم در زندگی را ببینم. شاید آن وقت در خواب هایم هم دل و جرئت لازم را پیدا کنم، برای شنا کردن در دل اقیانوس، یا بالا رفتن از پلکان سفید آهنی که تهش در آسمان گم شده.
چند شب است تا پای اسکله میروم اما غلظت آب سیاه اقیانوس در شب، جرئت شیرجه زدن را ازم میگیرد. تمام شب تا صبح را همانجا می ایستم و به سوسوی نور چراغ های اسکله در اقیانوس زل میزنم. آدم ها از کنارم رد میشوند و به ترتیب شیرجه می زنند و گم می شوند، و من همچنان ایستاده ام، با بیکینی زردی که بر بدنم که خیلی تکیده تر و لاغرتر از بدن حقیقیم است، زار میزند. درحالیکه سعی میکنم شرمم را از بیجانی و بی جرئتی پنهان کنم از مسئولین میپرسم چند نفر دیگر مانده اند؟ و جواب میشنوم که هیچ کس. شما آخرین نفری. و من بیدار میشوم بی آنکه پریده باشم.
دیشب هم تمام خوابم پای یک نردبان آهنی سفید گذشت. من سر صف بودم، اما دل و جرئتش را نداشتم و هی نوبتم را به نفر بعدی میدادم. سرم را بالا میکردم و میدیدم نردبان در ابرها گم میشود. همه رفته بودند بالا و انگار دنیا خالی مانده بود. من بودم و آفتاب و نردبان و ابر. دستهایم را گذاشتم روی میله ی سرد نردبان و پای راستم را با ترس و لرز بلند کردم که بگذارم روی اولین پله، که بیدار شدم.
پ.ن. البته نباید خواب های این شبهایم را جدی گرفت احتمالن. چرا که سرماخورده و با تب در تخت اوفتاده ای بیش نیستم.
.
۲ نظر:
بنده به شما چند شات ویسکی بدون یخ تجویز میکنم؛
هم برای سرماخودگیات خوب است، هم آن خوابهای آشفته.
:)) راست میگی بخدا
ارسال یک نظر