بعله. دلم گرفته و هوا سرد است. چنین زمستانی به عمرم نداشتم. البته سرد که میگویم یعنی منفی پنج، ده، یازده. نمیدانم چطور مردم در منفی سی و پنج زندگی میکنند؟ از خودم مطمئنم که به سرما عادت نمیکنم. چرا اصلن آدم باید به سرما عادت کند؟ چرا به دوری عادت کند؟ دلم میخواهد برگردم تهران زندگی کنم. انگار خارج بودگی م دارد کم کم به اندازه ای میرسد که مشکلاتش را برای آدم هایش میبینم. امروز داشتم یک ایمیل مینوشتم برای دوستم که دارد اپلای میکند و پسرش سه، چهار ساله است. درمورد فرانسه و آلمان و امریکا نظرم را پرسیده بود. قبل از آنکه بتوانم یک خط راجع به چیزهای دیگر بنویسم یک پاراگراف نوشتم که ببین دقت کرده ای بچه ات میشود ده، سیزده ساله وقتی بخواهی بگردی، اگر بخواهی. بعد بهش آلارم دادم که بچه بزرگ کردن اینجا مدلش چجوری ست و مراقب چه عارضه هایی باید باشد. حالا شما که نشسته اید این را میخوانید لابد میگویید برو بابا خودت را چس نکن. اینجا (ایران) بچه بزرگ شود خیلی پر عارضه تر و عاصی تر بزرگ شده. من موافق نیستم. نمیخواهم آنچه برای دوستم نوشتم اینجا بازنویسی کنم پس ازش میگذرم. اما مدتی ست دارم راجع به تجارت اجتماعی! مطالعه میکنم. ترجمه اش مسخره می شود خیلی. تجارت اجتماعی! شاید بشود بهش گفت تجارت با مسئولیت اجتماعی. شاخه نسبتن تازه ای در علم تجارت محسوب میشود. الان مطمئنم که میخواهم درین صنعت کار کنم و ازین بابت خیلی هم خوشحالم. اما بدی ش این است که ناخواسته با مشکلات اجتماعی آشنا می شوم. هی آشنا می شوم. با خشونت علیه زنان. با تنهایی بزرگ و وحشتناک بچه ها در سن بلوغ. با بزرگ شدن در شبکه های اجتماعی.با بالا رفتن آمار افسردگی و تجاوز و جنایت. با مدلی که اعتماد به نفس در دختران و زنان از بچگی کشته می شود و پدر مادر خودشان را جر هم بدهند (اگر بدهند) تاثیر خیلی خیلی کمی میتوانند بگذارند. نتیجه اش این میشود که بهانه برای افسردگی زیاد دستم می آید.
هوا سرد است و من دلم لک زده زیر آفتاب شیرجه بزنم در استخر یا حتی بهتر دریاچه. کاش زمستان بگذرد و تابستان بیاید و تا آن روز من هم کار پیدا کرده باشم. به حق پنش تن.
.
۲ نظر:
برف میآید، چه برفی!
برای مایی که امسال سرما ندیده بودیم، میمون و مبارک است. سرد است و فقط از پشت پنجره قشنگ.
شایان! خیلی خوشحال میشم میبینمت اینجا.. :)
ارسال یک نظر