سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

برف نگار

پشت میز چوبی اتاق کوچک خانه طبقه سوم نشسته ام. چای داغ مینوشم و از پنجره باریک و بلند به درخت روبروی خانه نگاه میکنم که سفید و سفیدتر میشود. 

برف میبارد و مرا میبرد به زمستان چهارسالگی و مینی بوس قرمز مهدکودک و پشت بام خانه اشرفی اصفهانی و آدم برفی که دخترهای صاحبخانه درست کردند و مرا کنارش نشاندند و عکس گرفتند. آدم برفی که از من بزرگتر بود. رد نگاه چشم های دکمه ای اش را گرفتم و از پشت بام به خیابان خیره شدم. نه از آسفالت سیاه خبری بود نه از موزاییک های خاکستری. حتی جدول سیاه و سفید کنار جوب که عاشقش بودم ناپدید شده بود. خاک باغچه و برگ درخت ها هم از آن بالا سفید سفید بود. ماشین ها حجم های سفید برآمده ای بودند در گوشه های خیابان. از آدم ها هم فقط چترهای متحرکِ باز سفید پیدا بود و ردپاهایی که خیلی زود دوباره پر میشد. انگار آسمان یک پاک کن برداشته باشد و همه دنیایم را با دقت و وسواس پاک کند. 
نشسته بودم کنار آن غول برفی و دنیای قشنگ رنگارنگم زیر سفیدی برف مدفون میشد. بی شک آن روز آن کوچه مدفون شده در برف، غمگین ترین صحنه ای بود که در زندگی م میدیدم. همان روز از برف و برف بازی برای همیشه بدم آمد. هنوز هم از سفیدی برف میترسم.سفیدی خانه ها و خیابان ها پرتم میکند به آن کوچه ای که آن روز همه دنیای من بود و ذره و ذره و بی صدا پاک شد. 

از پنجره باریدن برف را میپایم و دلهره و اضطراب به یادگار مانده از آن ظهر زمستان چهارسالگی را همراه با قلپ های داغ چای قورت میدهم
.

۱ نظر:

Shayan Ghiaseddin گفت...

اون هفته‌ای که تهران کمی برف اومد، جاده چالوس همین داستان بود. ما که به بدبختی راهمون رو ادامه دادیم. پشت ما، جاده مسدود شد.
برف ترس داره.