شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

داستان کابوسها


دیشب اصلن خوب نخوابیدم. البته یک هفته ای میشود که بد میخوابم. بد خوابیدن من بطور کلی دو عامل میتواند داشته باشد. اول اود کردن آلرژی و دوم خواب های بد. که خب هیچ کدام ارجحیتی بر دیگری ندارند. و اگر به اندازه کافی بدشانس باشم میتوانند هر دو در یک شب رخ دهند. به این معنی که وقتی پس از ساعتها دست و پنجه نرم کردن با فین فین و خارش گوش و گلو و عطسه های متوالی، بالاخره خوابم میبرد، لحظاتی بعد درحال پرتاب شدن از یک صخره، جیغ کشیدن، یا حتی هق هق گریه از خواب میپرم و تا سپیده سحر قفسه سینه ام از درد تیرمیکشد. 
مشخصه بد-خوابیدنِ ناشی از آلرژی، سردرد و خواب آلودگی وحشتناک روز بعد است و اما در مورد کابوس، خستگی روانی و تپش قلب شدید که میتواند حتی تا یک هفته ادامه داشته باشد. بدی کابوسهای من این است که معمولن دنباله دارند. نه به این معنی که سریال باشند و ادامه کابوس قبلی شب بعد بسراغم بیاید. منظورم از دنباله دار بودن این است که میتوانم چهار شب متوالی کابوس ببینم. و اصلن خیلی کم پیش می آید که تک-کابوس را تجربه کنم. این است که شب اولِ کابوس برایم مثل شیپور جنگ است. میدانم که ادامه دارد و دست کم دو سه شب گیر افتادم.
ایران که بودم بطرز مشخصی بیشتر کابوس میدیدم. تقریبا هر ماه سه چهار شب قبل از عادت ماهانه کابوس بود. متاسفانه من هیچ وقت در زندگی پریود منظمی نداشتم و گاهی تا یک هفته عقب می افتد و گاهی دو هفته جلو. اما کابوسها خیلی منظم و سر همان شبی که باید شروع میشدند و دوره کابوس به تعداد روزهای عقب افتادن پریود کش می آمد. سه سال پیش بود که در یک رکورد تاریخی هفت شب پشت سر هم کابوس دیدم. بدنم هیچ وقت به اندازه آن هفت شب به خواب احتیاج نداشت، اما شبها از ترس کابوس نمیتوانستم به تخت خواب بروم و هر حیله ای سوار میکردم که " امشب دیگر خوابم نبرد." و خب تنها حیله ای که بلد بودم چت کردن با دوستانیم بود که در امریکا زندگی میکردند و درنتیجه تمام مدت شب بیدار بودند. مکالمه با این سوال شروع میشد که "چرا بیداری؟" و جواب همیشگی من "خوابم نمیآید" که فرسنگ ها با حقیقت فاصله داشت. گاهی برای اینکه دیرتر به بخش "ببخشید من باید بروم سرکلاس/خرید/جلسه/ناهار" برسیم در جواب چرا بیداری از دروغ دیگری استفاده میکردم "دلم خیلی برایت تنگ شده"  یا برای جذاب نگه داشتن مکالمه از رازهای شخصی م مایه میگذاشتم. "اون پسره میم را توی شرکت یادت میاد؟ من سه چهار بار باهاش دیت داشتم".
در هر صورت تمام این حیله ها حداکثر تا ساعت سه و نیم، چهار جواب می داد و بعد از آن حتی اگر طرف  مقابل در حال فاش کردن سربه مهرترین رازهای زندگی ش هم بود من بی آنکه بتوانم منتظر فرایند بی پایان شات-دوان شدن کامپیوتر باشم، انگشتم را چند ثانیه روی دکمه پاور نگه میداشتم و طاق باز می افتادم روی تخت و در هفتاد درصد مواقع حول و هوش ساعت پنج با یک کابوس وحشت ناک و تیرکشیدن قفسه سینه از خواب میپریدم. گاهی که  بعد از شبهای متوالی کابوس خیلی مستاصل میشدم مادر بزرگم را-که هر ساعتی از شب که بیدار شوی مشغول خواندن نماز شب است- بغل میکردم و گریه میکردم. سرم را روی قفسه سینه اش میفشارد و موهایم را غرق بوسه میکرد و قربان صدقه می رفت. من هم حالا گریه نکن کی گریه کن. در نهایت پیرزن -که بسختی راه می رود-اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک میکرد و با درنظر گیری بعد فاصله اتاق خواب تا آشپزخانه و سرعت حرکت مادربزرگ، نیم ساعت بعد با یک لیوان که به فراخور حال و روز من می توانست حاوی آب خنک، آب قند یا عرقیجات آرامبخش باشد برمیگشت.
برای آن عده از شما که نمیدانید، من نه سال آخر زندگی م در ایران شبها در اتاق مادربزرگم میخوابیدم. خانه مادربزرگمان طبقه پایین خانه ماست. روزی که پدربزرگم فوت کرد با خودم گفتم تا شب چهلم میروم کنار مامان بزرگ میخوابم که احساس تنهایی نکند. اما خب چطور میتوانستم شب چهل و یکم تنهایش بگذارم؟ و با همین منطق چهل شب به نه سال تبدیل شد. خواهرم که تا وقتی من ایران بودم شاید یک شب در ماه در پی تقاضای رسمی من که احتمالن خانه نبودم یا کار دیگری داشتم، از خوابیدن در اتاقش میگذشت و شب را روی تخت باریک و دراز گوشه اتاق مادر بزرگ صبح میکرد؛ بی که هیچ حق انتخاب یا اعمال نظری در ابداع این رسمِ حالا خانوادگی داشته باشد- بعد از من این رسم را تا همین امروز زنده نگه داشته. شک ندارم یکی از مهمترین انگیزه هایی که خواهرم را وا داشته به ادامه تحصیل در خارج فکر کند همین رسم غیر معمول خانواده ماست که با مشکلات عدیده ای همراه است. مثلن فارغ ازینکه در چه فصلی از سال باشیم و هوای بیرون چند درجه باشد، اتاق مادربزرگ بطور وحشتناکی گرم است. چرا که در تابستان نسیم کولر درد استخوان هایش را تشدید میکند و در زمستان از زیر در سوز می آید و باید بخاری دیواری که درست بالاسر تخت ماست همیشه در تندترین درجه باشد. در یک شب عادی سال بدون استفاده از هیچ رو-اندازی اگر در اتاق مادربزرگ من بخوابید احتمالن تا صبح دو بار از گرما بیدار می شوید. و صبح روز بعد به هیچ چیز فکر نمیکنید مگراینکه زودتر خودتان را زیر دوش آب سرد برسانید.بعلاوه خوابیدن در اتاق مادربزرگ این امکان را برایش فراهم میکند که هرشب ساعت بازگشت شما به خانه را دنبال کند. و بعضن شما را با نظراتی مثل "دخترهای من همیشه ساعت شش شب خانه بودند"  یا "کجا بودی تا این وقت شب رقاص؟" و جملات مشابه مستفیض کند. 
البته باید بگویم که در ساختمان سه طبقه خانه ما، دایی م هم زندگی میکند که حالا که یک سالی از قهر رسمی و ترک همسرش از خانه میگذرد، هر شب شام را در خانه مادربزرگم میخورد. اما مامان و دایی زرنگتر از من و خواهرم بودند و یکی دوباری که بطور رسمی ازشان درخواست کردیم که "میشه امشب شما پیش مامان بزرگ بخوابید که تنها نباشد؟ من امشب میخواهم با بچه ها-دختردایی ها- خانه خاله زهره بمانم" جواب شنیدیم که " اوه نه! من فقط توی جای خودم خوابم میبرد." و با اینکه زیاد اهمیتی نمیدادیم که یک شب هم دایی یا مامان از نعمت "بدخواب شدن" که در خانه مادربزرگ بوفور یافت میشد بهره مند شوند، اما آن "نه" محکم و غلیظ اول جمله به اندازه کافی گویا بود. و اگر اصرار میکردیم که درهرصورت من امشب برنمیگردم جواب میشنیدیم که "خب حالا امشب را تنها بخوابد" و درنهایت من یا خواهرم ساعت دوازده شب یا گاهی دیرتر ماشین برمیداشتیم و از خانه "خاله زهره" برمیگشتیم تا مامان بزرگ تنها نباشد. انگار با یک شب تنها خوابیدن مادربزرگ تمام زحمات ده سال گذشته مان را برباد میرفت. و در راه برگشت خودمان را دلداری میدادیم که لااقل امشب توضیح قانع کننده و آبرومندی برای دیر آمدن دارم "یک مهمانی خانوادگی" اما سوالهای مامان بزرگ به "کجا بودی تا بوق سگ؟" ختم نمیشد "بقیه چطوری رفتند خانه این وقت شب؟" و کافی بود بگوییم که "بقیه شب را همانجا ماندند" تا بغض کند و بگوید " تو اسیر من شدی مادر! کی من بمیرم شماها از دستم راحت شین." و سناریو با اشک و آه و آرزوی مرگ مامان بزرگ تمام میشد و در نهایت این من یا خواهرم بودیم که تا چند شب بخاطر شرکت در مهمانی "خاله زهره" عذاب وجدان داشتیم.

شاید خنده تان بگیرد اما "شب تنها ماندن مادربزرگ" هم گاهی موضوع کابوسهای شبانه من میشد. البته آنجا تنها ماندن معمولن با کشته شدن بضرب گلوله، تکه تکه شدن توسط چاقو، یا شنیدن ممتد هق هق گریه اش از اتاق پدربزرگ همراه بود. بطور کلی موضوع کابوس ها بسیار متنوع هستند و باید اذعان کنم که از سطح خلاقیت بالایی برخوردارند. از خورده شدن توسط گروه انکبوت های هیولا گرفته، تا لیسیده شدن گردن توسط یک مرد غولپیکر کریه، مشاجره لفظی با بارک اوباما، و یا به سادگی خواب دیشب، جا ماندن از پرواز تهران-پاریس باشد. 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم جا داشته -و دارد- که در شبهای کابوسهای-دنباله دار از قرصهای آرام بخش استفاده میکردم. قرص آرام بخش ازآن چیزهایی ست که در خانه ما پیدا نمیشود. بجایش تا بخواهید آنتی هیستامین و مسکن داریم. مشکل البته سر پیدا کردن دارو نبود. نمیدانم چرا همیشه مطمئن بودم بهترین کاری که برای حل مشکلات بزرگ میتوانم انجام دهم، نادیده گرفتنشان است. تنها تلاشی که آن ایام برای بهتر شدن حالم طی روز بعد از کابوس انجام میدادم این بود که صبح بجای چای برای خودم گل-گاو زبان دم میکردم. دیدن رنگ سیاه چایی در قوری های چینی سفید کافی بود که استرس و تنش باقی مانده از شب قبل در وجودم ده برابر شود.

شاید بهتر باشد امشب قبل از خواب یک لیوان گلگاوزبان برای خودم دم کنم. 
.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

به قول دکتر
من یدونه تسک در حال اجرا دارم بدون بافر
ولی این روزا در حال انجام چندصد کار موازی و ... هستم یعنی دارم به این باور میرسم که حرکت دستم میتونه شامل چندصد یا شاید بیشتر حرکت باشه که جهان رو تحت تاثیر قرار میگذاره
گاهی حس میکنم میشه با تک تک ذرات عالم صحبت کرد و همه حرف حقی که کاملتر روشنتر و دقیقتر باشه متوجهمیشن و میپذیرن
در عالم خیلی حرفها زده شده و خیلی حرف ها زده خواهد شد، هر حرفی انرژی داره یادته انرژی
این روزا همچین له شدم و کم انرژی
در جواب این خانوم باید بفرمایم که کشتی مارو تا حرفتو بزنی همین.

ناشناس گفت...

خیلی دوست داشتم متنت را. اجرت با خدا. من هم به جبر زمانه ایران را ترک کردم و شبها کابوس تنهایی مادرم رهايم نمی کند.