یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۲

خانه طبقه سیزدهم

روی مبل بزرگ چرمی سفید لم داده ام و قابلمه کوچک برنجم روی گاز قل قل می کند و یک گیلاس نیمه شراب کنار زیرسیگاری روی میز چوبی وسط سالن است و جی فانگوی کوچک و پشمالو را بغل کرده و تلویزیون تماشا می کند. و من گوشم به تلویزیون است و سرم در لپ تاپ و حواسم به برنجی که قل قل می کند و فکر می کنم امروز بی شک یکی از بهترین شبنه های زندگی م است. معمولی ترین و آرام ترین و زیباترین شنبه ای که در شش ماه گذشته داشتم. بسکه آدم بعد از پایان نامه اش سبک بال می شود. می دانید؟ 
جی همخانه تازه ام است و فانگو گربه کوچک پشمالویش. خانه مان؟  یک خانه بزرگ تمیز پر از فرش های کوچک، با پنجره های قدی و تراس دلباز و آشپزخانه دل انگیز و دو همخانه آرام ناز و یک گربه پشمالو. بالاخره می توانم بگویم خانه ایده آلم را پیدا کردم. البته دو سالی طول کشید تا بفهمم خانه ایده آل من باید بزرگ و تمیز و آفتابگیر و آرام باشد. اصلن خانه و هم خانه هرچه آرام تر و تمیزتر بهتر. پارتی را باید بیرون ازخانه کرد می دانید؟ کثافت کاری را هم همین طور. خانه باید آرام و ملوس باشد. خانه مان خیلی ملوس است. کاش حالاحالا اینجا بمانم. 
.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۲

میخواهم سرزمینِ خودم باشم، مثل خاکی که کشور فلسطین شد..

بدون شک صبح روزی که در شبکه های بین المللی، به دور از هیاهوهای سیاسی جمهوری اسلامی، خبر به رسمیت شناخته شدن کشور فلسطین را خواندم یکی از شادترین روزهای زندگی م بود. شعفی که خودم را هم غافلگیر کرده بود. شاید اگر ایران بودم خیلی بی توجه از کنار این خبر میگذشتم. شاید حتی فراموشم میشد. نمیدانم. هیچ وقت درمورد درگیری فلسطین و اسرائیل کنجکاو نبودم و حتی نمیدانستم (نمیدانم؟) اختلاف برسر چیست. اما در ذهنم نمونه بارز یک نبرد بی سرانجام بود. مصداق ناتوانی، زجر و ضجه. یک گره کور بود که مطمئن بودم تا ابد کور میماند. برای همین وقتی در یک صبح معمولی بی که منتظر خبر خوبی باشم، بی که اصلن منتظر خبری باشم، در پاراگراف بندی دوستونه ی ساده و باوقار، با جملات روشن و بی طمطراق انگلیسی خواندم که کشور فلسطین به رسمیت شناخته شد، چیزی در اعماق وجودم تکان خورد و فهرست بلند بالای ناممکن ها در ذهنم یک به یک خط خورد. پس می شود ایستاد. پس تن دادن و تسلیم شدن پایان محتوم تمام فشارها نیست. پس صلح و سازش تنها راه حل همه مشکلات نیست. به خودم میبالیدم که پیش از بقیه دنیا فلسطین را به رسمیت شناخته بودم. برای اولین بار در زندگی م احساس کردم که جای درستی بدنیا آمده ام. بالاخره پیروزی خون بر شمشیر پایش را از ادبیات و تاریخ به دنیای زندگان میگذاشت و من نمیتوانستم اشک و لبخند همزمان و ناگهانم را مهار کنم. به مانیتور خیره بودم و این شعر در سرم تکرار میشد " و در خالی ترین لحظات می آید لحظه ی کامل..*"  این لحظه ی تکراری تاریخ برای اولین بار در زندگی من رخ میداد. یا بهتر است بگویم برای اولین بار شاهدش بودم.
از آن روز به بعد مدام صلح و سازش را که چندسالی ست حلال بی دردسر تمام فشارهای زندگی م شده، نکوهیده ام. دیگر نمی توانم به خودم و انعطاف پذیری م افتخار کنم. اسمش را حتی نمیتوانم بگذارم انعطاف پذیری. اسمش به رسمیت نشناختن است. به رسمیت نشناختن خودم و خواسته هایم. خودم و توانایی هایم و خودم و شایستگی هایم. از آن روز زنی درونم مدام سنگ پرتاب می کند. دلم میخواهد این نبرد زیاد کش نیاید. دلم میخواهد زن درونم هرچه زودتر تسخیرم کند. که زودتر خودم باشم. که خودم را به رسمیت بشناسم. که بتوانم لااقل بپای خودم بایستم، اگر بپای هیچ سرزمین و پیشه و آدم دیگری نتوانستم. 
.
* از وبلاگ صبا

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۱

یک. بالاخره آن بازی که این همه وقت خواسته بودمش شروع شد. دقیقن وقتی که دیگر شروع شدن-نشدنش برایم مهم نبود. حالا احساس پیروزی ندارم اصلن، احساس وای من چقدر اینکاره ام. که اگر این کاره بودم این همه بین خواستن و داشتن ش فاصله نمی افتاد. هیجان هم ندارم. خوشحال هم نیستم. بجای همه ش آرامش دارم. که البته نمیخواهم زیاد هم اعتبار این آرامش را به آن آدم بدهم. ولی خب میدانم که مال خودش است. خوبی ش این تنیدگی ذره ذره مان در هم است. این مدلی که زیرو بم هم را میشناسیم. که میدانیم هر چه چقدر باید کش بیاید. تمنا چقدر باید کش بیاید. دلتنگی چقدر باید کش بیاید. بی حوصلگی چقدر باید کش بیاید. سکوت چقدر باید کش بیاید. بهش میگویند تعادل آیا؟ تعادل کلمه درستیست بین مان. 
.
دو. من از رابطه آدم ها هیچ وقت نمیپرسم. اصلن بیاد ندارم مثلن از کسی پرسیده باشم دوست دختر/پسر داری؟ یا فلانی دوست پسر/دخترته؟ یا از فلانی خوشت آمده؟ یا چه و چه و چه. یک قرارداد نانوشته دارم با خودم انگار که این مسائل شخصی هستند. حتی بهشان فکر نمیتوانم کنم. یعنی مغزم شرمنده میشود بخواهد کنکاش کند. نمیکند. مثلن یکی را بهم معرفی کنند که فلانی-دوستم؛ یعنی فلانی-دوستم. تمام. حالا هزاربار بعدش هزارجا فلانی با فرد مربوط باشد. اصلن هر صبح از توی یک تخت بیدار شوند، مغز من یک ورودی در مورد رابطه این آدمها در خودش دارد: فلانی-دوستم. میدانید، وقتی جای خالی را معلم خودش با دست خط خودش برایم پر کرده من چرا دزدکی خرچنگ قورباغه ی بغل-دستی م را دید بزنم؟ لال نبود که خودش بگوید دوست-دختر/پسرم. ضمن اینکه مغزم به آدم ها اجازه می دهد هر صبح با دوست شان در یک تخت بیدار شوند. لابد دوستی بین شان این مدلی تعریف شده. من وکیل عالمم مگر؟
.
سه. در ادامه شماره دو. اما بیشتر آدمها همه آن سوال ها را از من میپرسند. مثلن بزودی شاهد این خواهیم بود که در مورد شماره یک باید توضیح بدهم. و خب مشکلی هم نیست توضیح می دهم. اما تعادلی که در همان شماره یک ازش حرف زدم ازبین می رود. کلن این چهار پنج سالی که وبلاگ مینویسم تعادلم را خیلی از دست داده ام. خلع سلاحم می کند انگار. اعتماد بنفسم را ازم میگیرد. انگار معشوق زنگ درخانه را بزند شما برهنه در را باز کنید. حالا طرف تازه از راه رسیده با پالتو و شال و کلاه و پوتین. این تعادل شد؟ نع. نشد. وبلاگ هم همین است. کارتهای آدم را از همان اول شرتی میریزد کف زمین. نمیگذارد دانه به دانه بازی شان کنی. مسئولیتش هم البته کاملن با خود آدم است. لابد چهارتا چیز دیگر دارد بدست می آورد که فکر کرده می ارزد. چرا نوشتم این ها را؟
.
چهار. ساعت سه شد. من اگر آن همه که در شماره یک ادعا کردم بی هیجان و پر آرامش بودم الان خواب بودم با این همه کار. پس توضیحاتم را همین جا به دنبال کنندگان و علاقه مندان عزیز اعلام میکنم: الکی نوشتم بابا. کلن بیشتر پست های وبلاگم را با این جمله توضیح می دهم و خب نزدیک به ده درصدشان را الکی می نویسم فقط. یعنی حالا خیلی هم احساس دانش بهتان دست ندهد.




شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

یکی دو ماهی می شود که هر شب خواب میبینم. هرشب از لحظه ای که چشم هام بسته می شود تا صبح که صدای چه چه پرنده ها از لپ تاپم بلند شود. یک مدل جدیدی هم خواب میبینم. هیچ درگیری با خوابهایم ندارم. نه خسته می شوم. نه غمگین می شوم. نه خوشحال. نه آرام. نه مشوش. قبلتر گاهی تا یک هفته بخاطر یک کابوس تپش قلب داشتم. گاهی تا دو روز هی چشم هام را میبستم که شیرینی رویای شب قبل را تا همیشه پشت پلک هایم نگه دارم. 
حالا اما دیگر بازیگر خوابهایم نیستم، بیشتر تماشاچی ام. مثل یک گربه ی چاق پشمالو لم میدهم گوشه نرم و گرم تختم و سریال تماشا میکنم تا صبح. یک کنترل هم جلوی دستم هست هرجا حوصله م سر رفت کانال عوض میکنم. صبح هم تلویزیونه را خاموش میکنم بیدار می شوم میروم دنبال زندگی م. جدا شدم از خودم. بد هم نیست ها اتفاقن. احساس رهایی می کنم. لااقل توی خواب می توانم دست از سرخودم بردارم و این خوب است. تلویزیونم هم روی کانال های ماجراهای روزمره می چرخد. یعنی هرچه این روزها از زندگی افتاده ام، بجایش شبها روزمرگی میکنم. بعد اتفاقی که افتاده این است که خوابهایم هیچ ربطی به حالم ندارند و خب این خیلی عجیب است. دیروز مثلن یک جورهایی دچار احساس غمگین و تنها و اینها بودم. شب هم دیر خوابیدم، حوالی ساعت سه. بعد خب خوابها همچنان روزمره ی معمولی و آسمان خوابم حتی آفتابی بود، شفاف و آبی. یکی دو ساعت بعد بیدار شدم. از آن مدل بیدار شدن های نیمه شب که یک چیزی شما را صدا زده انگار. که یا جیش دارید مثلن، یا سردتان شده شوفاژ را می خواهید روشن کنید یا آلرژی اود کرده و باید قرص بخورید. دیشب اما گریه مرا صدا زده بود. بیدار شده بودم یعنی که گریه کنم. بی که خوابم گریه دار باشد. بی که به چیزی فکر کنم حتی. یک غم عجیبی یک جایی درونم ریشه کرده باشد انگار. یک جایی که خواب بودن که هیچ، حتی خواب دیدن هم نتوانسته بود حواسم را ازش پرت کند. مثل وقتی که نشسته اید توی هال و تلویزیون جلویتان روشن است اما شما آن جا نیستید و ممکن است وسط یک سریال کمدی غیرمنتظره اشکهایتان روان شود. من هم اینجا نیستم. کلن.
.