یک. بالاخره آن بازی که این همه وقت خواسته بودمش شروع شد. دقیقن وقتی که دیگر شروع شدن-نشدنش برایم مهم نبود. حالا احساس پیروزی ندارم اصلن، احساس وای من چقدر اینکاره ام. که اگر این کاره بودم این همه بین خواستن و داشتن ش فاصله نمی افتاد. هیجان هم ندارم. خوشحال هم نیستم. بجای همه ش آرامش دارم. که البته نمیخواهم زیاد هم اعتبار این آرامش را به آن آدم بدهم. ولی خب میدانم که مال خودش است. خوبی ش این تنیدگی ذره ذره مان در هم است. این مدلی که زیرو بم هم را میشناسیم. که میدانیم هر چه چقدر باید کش بیاید. تمنا چقدر باید کش بیاید. دلتنگی چقدر باید کش بیاید. بی حوصلگی چقدر باید کش بیاید. سکوت چقدر باید کش بیاید. بهش میگویند تعادل آیا؟ تعادل کلمه درستیست بین مان.
.
دو. من از رابطه آدم ها هیچ وقت نمیپرسم. اصلن بیاد ندارم مثلن از کسی پرسیده باشم دوست دختر/پسر داری؟ یا فلانی دوست پسر/دخترته؟ یا از فلانی خوشت آمده؟ یا چه و چه و چه. یک قرارداد نانوشته دارم با خودم انگار که این مسائل شخصی هستند. حتی بهشان فکر نمیتوانم کنم. یعنی مغزم شرمنده میشود بخواهد کنکاش کند. نمیکند. مثلن یکی را بهم معرفی کنند که فلانی-دوستم؛ یعنی فلانی-دوستم. تمام. حالا هزاربار بعدش هزارجا فلانی با فرد مربوط باشد. اصلن هر صبح از توی یک تخت بیدار شوند، مغز من یک ورودی در مورد رابطه این آدمها در خودش دارد: فلانی-دوستم. میدانید، وقتی جای خالی را معلم خودش با دست خط خودش برایم پر کرده من چرا دزدکی خرچنگ قورباغه ی بغل-دستی م را دید بزنم؟ لال نبود که خودش بگوید دوست-دختر/پسرم. ضمن اینکه مغزم به آدم ها اجازه می دهد هر صبح با دوست شان در یک تخت بیدار شوند. لابد دوستی بین شان این مدلی تعریف شده. من وکیل عالمم مگر؟
.
سه. در ادامه شماره دو. اما بیشتر آدمها همه آن سوال ها را از من میپرسند. مثلن بزودی شاهد این خواهیم بود که در مورد شماره یک باید توضیح بدهم. و خب مشکلی هم نیست توضیح می دهم. اما تعادلی که در همان شماره یک ازش حرف زدم ازبین می رود. کلن این چهار پنج سالی که وبلاگ مینویسم تعادلم را خیلی از دست داده ام. خلع سلاحم می کند انگار. اعتماد بنفسم را ازم میگیرد. انگار معشوق زنگ درخانه را بزند شما برهنه در را باز کنید. حالا طرف تازه از راه رسیده با پالتو و شال و کلاه و پوتین. این تعادل شد؟ نع. نشد. وبلاگ هم همین است. کارتهای آدم را از همان اول شرتی میریزد کف زمین. نمیگذارد دانه به دانه بازی شان کنی. مسئولیتش هم البته کاملن با خود آدم است. لابد چهارتا چیز دیگر دارد بدست می آورد که فکر کرده می ارزد. چرا نوشتم این ها را؟
.
چهار. ساعت سه شد. من اگر آن همه که در شماره یک ادعا کردم بی هیجان و پر آرامش بودم الان خواب بودم با این همه کار. پس توضیحاتم را همین جا به دنبال کنندگان و علاقه مندان عزیز اعلام میکنم: الکی نوشتم بابا. کلن بیشتر پست های وبلاگم را با این جمله توضیح می دهم و خب نزدیک به ده درصدشان را الکی می نویسم فقط. یعنی حالا خیلی هم احساس دانش بهتان دست ندهد.
.