سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

چشم هایم انگار هیچ وقت ندیده اند..

کلن؟ داون* هستم. فارسی ش میشود آویزان آیا؟ البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم آنچه که من هستم نه داون است نه آویزان. بلکه کوتاه است. آب رفته باشم انگار. از نظر قدی البته. از عرض در چندسال گذشته هیچ گاه آب نرفته ام. بعله. کوتاه شده ام. چند سر و گردن از بقه آدم ها پایین ترم. یعنی اگر ازم بپرسند چطوری؟ باید جواب بدهم کوتاهم. شاید هم سطح زندگی م خیلی رفته بالا و من همراهش قد نکشیده ام. شاید با آدم های خیلی سطح بالایی دارم معاشرت میکنم ناگهان. نمیدانم. کلن برداشتم از خود این روزهایم این است که مدام پهن تر و کوتاه تر می شوم. انگار یک نفر هی زده باشد توی سرم؟ نمیدانم واقعن. چون احساس تو سری خوردن نمیکنم خوشبختانه هنوز. شاید طی یک فرایند تخریب درونی کوتاه شده باشم. شاید هم کاملن بیرونی ست؛ از کجا می توانم مطمئن باشم؟ شاید زندگی و آدمها خیلی بشکل یواش مداوم دارند می زنند توی سرم. طوری که عادت کردم و حواسم بهش نیست. مثل گردش زمین. چیزی که حواسم بهش هست هی کوتاه تر شدنم است. و خب نتیجه طبیعی ش زندگی در ارتفاعات پست تر است. آخرش هم آدم می رسد به ارتفاعی که دیگر درش چشم ها مهم نیستند بلکه کفش ها مهم ند*. بعد آدم احساس تنهایی می کند وقتی چشمش توی کفش آدم ها باشد. من احساس تنهایی می کنم دست کم. کلن احساس تنهایی می کنم. با اینکه روزانه چشمم در کفش هزاران آدم می افتد و خب ناظر بیرونی ممکن است تصور کند من از فرط معاشرت فرصت نفس کشیدن ندارم. ناظر بیرونی البته درست دارد تصور میکند، اما معاشرت با کفش ها آدم را تنهاتر می کند. شاید دارم اشتباهی معاشرت می کنم. شاید در شهر اشتباهی زندگی می کنم. شاید من باید مورچه می شدم اصلن. شاید فردا صبح از خواب بیدار شوم و ببینم مورچه شده ام. اما ترجیحم این است که مورچه کوتاهی از آب دربیایم لااقل نه مثل تصورات کافکا غول پیکر. کاش کافکا در مقام خدایی حواسش را اینبار جمع کند مرا هم قد و قواره باقی مورچه ها بسازد. آدم یا مورچه، من دلم میخواهد چشمم توی چشم بقیه باشد. 
.
*down
* سلام آنا
یک وبلاگی هم تازه وجود دارد در زندگی که اسمش کوتاه است. 

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

در ستایش مهاجرت یا ما هم مسلمانیم

اینجا مسلمان بودن خیلی مهم است. برعکس ایران که اهمیت مسلمان بودن یا نبودن به گرفتن عروسی قاطی یا جدا محدود می شود که آن هم یک شب است و درنهایت یک شب در زندگی هیچ کس مسئله تعیین کننده ای نیست. اینجا بسته به اینکه چقدر وقت خود را بیرون خانه میگذرانید ممکن است ناچار شوید تا روزی پنج-شش بار بعد از سلام به سوال "آیا مسلمانی؟" پاسخ دهید. من اولهاش نمیدانستم باید چه جوابی به این سوال بدهم. بسکه درایران مسلمان بودن را برای ما سخت تعریف کردند. اما خب مفهموم برخی کلمات در خارج با ایران خیلی فرق دارد و یکی از مهمترین آن کلمات همین"مسلمان" است.  مسلمانی در ایران به دین که همان شیوه سعادتمندانه زندگی انسان است ربط دارد و متاسفانه درین شیوه سعادتمندانه زندگی چندان تمهیداتی برای سعادتمندی در این دنیا درنظر گرفته نشده و تمام بهره ها به دنیای باقی حواله میشود. تازه تخطی نکردن از این شیوه زندگی آنقدرها هم کار ساده ای نیست و مراقبت شبانه روز می طلبد که اسمش عبادت است. انگار یک نفر، که لابد خداست با یک چماق بزرگ، که لابد حد الهی ست آن بالا، که حتمن آسمان هفتم است نشسته و مدام آدم ها را از جرگه ی بسیار محدود مسلمانان حقیقی پرت می کند بیرون طوری که تعدادشان از صدوبیست و چهار نفر تجاوز نکند. اینجا مسلمانی کلن مفهوم دیگری ست که هیچ ربطی به روش زندگی ت ندارد و هیچ گونه تلاشی هم نمی طلبد. تو خواهی نخواهی مسلمانی. همانطور که خواهی نخواهی ایرانی هستی. به همین راحتی. هیچ کس هم نیست که این امتیاز را از روی شانه ات بردارد حتی اگر هر روز و هر شب از مستی تلوتلو بخوری یا یقه لباست همیشه تا نافت باز باشد. بعد اینجا مسلمانی آی انسان را سعادتمند می کند؛ نمیدانید که. مثل یک اسم رمز است که بسیاری از درهای بسته را باز میکند. این همه که من اینجا از مسلمانی م خوشحالم ایران نبودم. بسکه زندگی را آسان میکند برعکس ایران که سخت میکرد. درین یکسال بارها و بارها انسان های مسلمان به سوی من آمده، اعلام کرده اند اگر هرموقع کاری داشتی بدان که من مسلمانم و میتوانی روی من حساب کنی. یا همانطور که داری با بدبختی هایت توی سر خودت می زنی یک مسلمان از راه می رسد و شما را از گل بیرون می کشد.-حالا دارم اغراق میکنم- بی که ازش خواسته باشی از گل بیرونت بکشد یا بی که حتی از قبل بشناسی ش. بعد این مدل الطفاتات رفتاری به غریبه ها در اروپا اصلن مرسوم هم نیست. چندبار مثلن شده که خواسته ام بار یک خانم پیر عصا بدستی را  در خیابان برایش بیاورم اما او امتناع کرده. حالا من جوان رعنا، سه بار اثاث کشی کردم هر سه بار یک مسلمانی سر بزنگاه پیدا شده و زار و زندگی م را با ماشینش آورده خانه جدید و هرچه اصرار کردم پول بنزین هم حتی نگرفته. یکی شان حالا دوست و همکلاسی م بود که باز هم دلیل نمیشود، دو نفر دیگر را اما کلن یک ساعت هم در زندگی م ندیده بودم. میدانید انگار اینجا مسلمان ها شما را از قبیله * خودشان بدانند، برایشان غریبه نیستید.
حالا بیایید این طرف.
کشورهای دیگر را نمیدانم، اما اینجا آن قشری از آدمها که کارگر ساختمانی هستند یا سرایه دار هستند یا کارهایی ازین دست انجام میدهند، معمولن عرب یا سیاه پوستند که یعنی مسلمان. چرا که بسیاری از کشورهای افریقا مستعمره فرانسه بودند و مردمش فرانسه زبان هستند و ازینرو قشر بدون تحصیلات و تخصص میتوانند براحتی مهاجرت کنند. همان داستان بیشتر افغان های مهاجر به ایران. بعد قطعن انسان تحصیل کرده و متخصص هم در افریقا یا افغانستان زیاد هست اما تا کار مناسب با تحصیلات یا تخصصشان در کشور مقصد نداشته باشند مهاجرت نمی کنند و کشورهای مقصد کارهای درست و درمان را براحتی به خارجی نمیدهند. پس انسان های تحصیل کرده یا متخصص، درصد کمی از مهاجران را تشکیل می دهند. این است که اینجا وقتی میگویی عرب، یا سیاه پوست، آن درصد زیاد انسان های بی مهارت بی تخصص می آید درنظر آدمها. بعد آدمها به نژادپرست بودن متهم میشوند درصورتیکه شاید آدمها مقصر نباشند. 
حالا سرایه دارها یا کارگرها را تصور کنید که تقریبن همه از قبیله شما هستند. به عبارت دیگر شما از قبیله آنها هستید و این روح قبیله ای آنقدر قوی ست که آن داد و ستد خدمت و پول که معمولن بین طبقات اجتماعی شکاف عمیقی ایجاد می کند این وسط گم میشود. انگار نیاز مالی اصلن مطرح نیست و در هرصورت این خانم خانه تو را تمیز میکرد چرا که تو از قبیله خودش هستی. این است که تو سرایه دار داری، اما خودت از طبقه اجتماعی سرایه دارت هستی. فکر نکنید هیچ شباهتی به علاقه ی سرایه دار خانه شمال تان به شما دارد ها. اصلن. آنجا علاقه ی مشروط به نحوه پرداخت، ممکن است وجود داشته باشد اما او هیچ وقت شما را از خودش نمیداند. اینجا اما داستان دیگری ست. مثلن سرایه دار ممکن است وظیفه خودش بداند که برای تو یک شوهر درخور دست و پا کند، یا ملافه های اتاقت را خارج نوبت عوض کند. یا برای ت کار پیدا کند یا بگوید کدام لباست بیشتر مد است و کدام رنگ بیشتر بهت می آید و هزارهزار چیز دیگر. بعد طبعن تو داری درسی می خوانی یا کاری میکنی که به واسطه آن به طبقه دکتر مهندس ها هم تعلق داری. خلاصه یعنی دراین صحنه مهاجرت هی انسان را بین طبقات مختلف اجتماعی سُر می دهد که حس بسیار نابی ست که دنیا را جای دوست داشتنی تری میکند. 

* اینجا خواندم قبیله خیلی به دلم نشست. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سرخوشانه

امروز پول رستوران را گرفتم. اگر از انعام صرف نظر کنیم اولین درآمدم در فرانسه بود. نمیدانید چه احساس خوبی ست آدم پول خودش را خرج کند. حالا شاید هم بدانید من از کجا بدانم؟ من؟ حالا بیشتر از یک سال بود که هیچ درآمدی نداشتم و ندارم. بعد از سه سالی که در ایران کژدار و مریز کار کرده بودم، دوباره خرج کردن از جیب بابا خیلی سختم بود و هنوز هم هست. امروز پاکت کوچک سفید را که از سرگارسن گرفتم بی که از پیش تصمیمی داشته باشم راه افتادم به سمت کتابخانه پومپیدو و از دست فروش های جلویش ازین نقاشی های کوچک برای خودم خریدم. بعد رفتم کتابخانه ملی فرانسه دنبال چندتا کتاب که بسته بود چون فرانسوی ها یک ماه به خودشان تعطیلات تابستانه میدهند که خیلی حرص مرا در می آورد. اما به جایش از خنزر پنزر فروشی کنارش یک بسته کاغذ رنگی خریدم که بیایم خانه کاردستی درست کنم بچسبانم به دیوار. یک همچین کودک هفت ساله ای درونم دارم در بیست و هفت سالگی، بسیار زنده و نیرومند. بعدتر رفتم کنار رودخانه که برای خانه ام دو تا پوستر بزرگ بخرم. متاسفانه بیشتر پوستر فروش ها هم رفته بودند تعطیلات و نقدن چندتا کارت پستال و جینگیلی در یخچال خریدم که در همه اش گربه سیاهی دلبری میکند. احساس میکنم سلیقه ام در همه چیز عوض شده. بسیار عاشق گربه سیاه شده ام. خیلی یکهو. نمی توانم در مقابل هیچ گربه سیاهی مقاومت کنم. یا مثلن پوسترهایی که حالا دوست دارم اول که آمده بودم اصلن نگاه نمیکردم. پوسترهایی که اول دوست داشتم الان خیلی بی مزه هستند. سلیقه ام در همه چیز تغییر کرده. در ادبیات. در غذا. حالا همه ش به خودم میگویم دفعه اولی که رفته بودم ایران چه سوغاتی های لوسی برده بودم. اینبار اگر سوغاتی ببرم خیلی هیجان انگیزتر خواهم برد. حالا یک وقت هم میبینید همان لوس ترها بنظر سوغاتی گیرنده بهتر باشد. آدم هیچ وقت نمیداند که. اما نظر سوغاتی دهنده هم مهم است اگر مهم تر نباشد. خلاصه. این جایزه ها را هم که برای خودم می خریدم پولش را از توی کیف پولم در نمی آوردم ها، می رفتم سراغ همان پاکته. که یعنی ببین، این پول رستوران است و حالش را ببر. همه ش یاد مامان می افتم که همیشه میگفت هیچ وقت با دل راحت برای خودم خرج نکردم چون حقوق نداشتم. بعد هی من شماتتش می کردم که بابای بیچاره تمام پول هاش را می ریزد به حساب شما، بی که حواسش باشد چقدر پول کجا رفت، بی که هیچ وقت سراغ بگیرد، آن وقت این خیلی بی انصافی ست که بگویی با دل راحت خرج نکردم. حالا اما خوب می فهمم یعنی چه. مامان وقتی دانشجو بود در موسسات زبان، انگلیسی درس میداد. یعنی استقلال مالی را بلد شده بوده. بعدتر که به هزار و یک دلیل سیاسی و غیرسیاسی نشد که کار کند، دیگر هیچ وقت با دل راحت خرج نکرد. کاش ما بچه ها پدر-مادرهامان را زودتر می فهمیدیم. ما کلن خیلی دیریم. اختلاف فاز زیادی داریم که بنظرم غم انگیز است. 
خیلی باز حرف دارم برای نوشتن اما هفت ساله درونم می خواهد کاغذ رنگی قیچی کند. 
.
بعد: پس از دو ساعت تلاش نافرجام برای درست کردن یک پرنده کاغذی، حس کردم باید برگردم این توضیح رو به این پست اضافه کنم کاردستی ش برای بچه های بیست و هفت ساله طراحی شده، یا اینکه من بی شک یک عقب مانده ذهنی هستم.
.