دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

دختری در آستانه ازدواج

امروز تلاش های نافرجامی داشتم برای پختن عدس پلو. دو سه ماهی بود غذا نپخته بودم. کیک و میوه و سالاد و نون و پنیر، ته تهش خوراک عدس و املت بود. حوصله ش را نداشتم. کلن حالم خوب نبود و هنوز هم نیست فکر کنم. فنرم بدجوری دررفته در زندگی. ول شدم از همه طرف. زمین زیرپایم مدام سرم میدهد. کلی پست ناله و ضجه داشتم برای وبلاگم که منتشر نکردم چرا که کمکی بهم نمیکرد. هزاربار آرزو کردم بابای بزرگ مهربانم اینجا بود مرا ازین گره کورهایی که درش گیر کرده بودم میکشید بیرون. نبود اما. بالاخره گلیمم را با چنگ و دندان و یاری همسایگان از آب کشیدم بیرون البته. تا اینجاش خوب است. بدی ش این است که حالم هنوز مثل قبل است. انگار از غرق شدن نجات پیدا کردم اما له و خسته و کبود کنار ساحل افتاده باشم و جفت چشم هام را بدوزم به آسمان فقط. میدانید، خودم را جمع نمیتوانم کنم. بدجوری شده. میدانم که باید بگویم یک دو سه بلند شوم. نمیتوانم. هرشب خواب خانه امیرآبادمان را میبینم. اغلب خواب میبینم مامانم خانه نیست. این وسط آخه مامان باهام قهر کرده بود. یک مدلی که حتی حاضر نبود تلفنم را جواب بدهد. این دیگر چیزی بود که نمیتوانتستم هندل کنم. واقعن نمیتوانستم. هی به خودم میگفتم این از وضع زندگی م اینجا، تهران هم که دیگر جایم نیست. بروم بمیرم پس. جای مطمئنی برای مردن نداشتم البته و همین است که زنده ماندم و همه اش رد شد. حالا هم از ترسم نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. میترسم باز همه چیز در چشم برهم زدنی برود روی هوا و من اینبار دیگر انرژی نداشته باشم. این است که طی یک اقدام احمقانه قصد کردم ازدواج کنم. این درحالی ست که تا یک ماه پیش گنگ ترین سوالی که در مغزم داشتم از زندگی این بود که چه میشود آدمها باهم ازدواج می کنند. یعنی هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم چرا آدم باید دلش بخواهد زن کسی باشد. یعنی چه مرحله ای از عشق است که دیگر همینطوری جواب نمیدهد و خلاصه. حالا دارم اینجا می نویسم که شما مرا ازین اقدام منصرف کنید. نه اینکه ازدواج کردن صرفن بد باشد. اما برای منی که اولن در رابطه محکم سفت و کفتی نیستم، تازه تا یک ماه پیش خودم را فرسنگ ها دور از چنین پدیده اجتماعی میدیدم این تصمیم واقعن احمقانه است. اما مثل همه کارهای احمقانه ای که آدم در زندگی انجام میدهد چون نمیتواند خودش را متوقف کند، دارم خیلی نرم نرمک به سمتش پیش میروم. بدی ش این است که تقریبا همه آدمهای اطراف تشویقم میکنند. تا به حال فقط دونفر از دوستانم گفتند که دیوانه نشو. که از همین رسانه عمومی ازشان تشکر میکنم هرچند یکی شان فارسی نمیفهمد. 
.

۸ نظر:

s3m گفت...

یاد اون پست قدیمی افتادم که اتاق دانشجویان دکتری، اتاق پسرهای ترشیده‌ست و فیلان

R A N A گفت...

:)))
الان داری بهت آدرس میدی کجا برم؟
نه هستند بچه ها آلردی ;) نگران نباش

talaye گفت...

بی خیال:)) من یه چی گفتم حالا. ازدواج این جوری نیست که قصد قربت کنی و بگی بسم الله فرداش ازدواج کنی. پیش میاد خودش به موقعش. بدون اینکه حواست باشه حتی.

جوبلانی گفت...

عزیزم من متاهلم و خوشبخت ولی مطلقا به کسی توصیه نمیکنم ازدواج کنه، یعنی زود ازدواج کنه. دیگه بعد از 30-35، بعد همخونگی و اینا، انوقت آدم شاید دلش بخواد تحکیم ببخشه و ازدواج کنه!والا یک عالمه مسئولیت یعنی شما هر چقدرم بی دغدغه و بیخیال (مثلا مثل من) باشی، باز مسئولیت (برای حالتی که شما میفهمی مسئولیت چی هست! and you do)داری. بنده هم در سهمیه خودم اصلا توصیه نمیکنم دستی دستی واسه خودت دردسر نخر، برو همینجوری عشق دنیا رو بکن.

سولاپلویی گفت...

شاید نظر من به نظر جوبلانی نزدیک تر باشه اما تجربه خودم رو می گم. من متاهل هستم. از زندگی ام هم راضی هستم آمما... اولندش هر رضایتی نشانه پرفکت بودن ماجرا نیست و دومندش راه ها و مدل های خوشبختی (حتی برای یک نفر) یکسان و شبیه و همسو نیستن. امکان داشت بدون ازوداج خوشبخت تر باشم یا شاید هم نباشم. اما چیزی که مطمئنم و در دیگرانی (از طیف خوشبخت و راضی و همساز گرفته تا معمولی ها و بدبخت ها و شاکی ها و جداشده ها) دیده ام این است که بعد از ازدواج خبری از مستقل بودن و راحت بودن و آزاد بودن نیست. اگر آدم زندگی آزادانه و تجربه هستی ازدواج را فراموش کن، البته اگر شرایط و آدم های اطراف ات اجازه می دهند.

من اینجا و جاهای دیگر را همیشه چراغ خاموش می خواندم و می خوانم، درخواستت به نظرم حیاتی بود که کامنتیدم. همین

R A N A گفت...

مرسی از کامنت های همه. روزی سه بار دارم میخونمشون. :-|

آنیما گفت...

یه چیزی که خواستم بگم اینه که دنیای بعد ازدواج بالکل یه دنیای متفاوت با قبلشه و تا آدم تو پذیرش این نباشه یعنی تعطیل تعطیل...بودم که می گما

www.bavarhayeman.blogfa.com گفت...

رعنا منم متاهلم....خوشبخت و شاد و به به و چه چه اما همیشه ته دلم یه سری کارها رو دوست دارم انجام بدم که نمی شه و یه سری کارها رو دوست ندارم انجام بدم که بنا به مسئولیتم باید انجام بدم......من توصیه نمی کنم ازدواج نکن.....اما زود ازدواج نکن،مثل من تو 23 سالگی نه،برو بالا،30 35!شایدم بالاتر!