جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۱

گوشه امن روشن من

خیلی دلم میخواهد در کشور دیگری جز فرانسه هم زندگی کنم تا ببینم آیا زندگی اینجا بسیار سخت است یا تنها زیستن در هرجایی همینقدر سخت است یا من بسیار لوس و ناتوانم یا چه. اما فعلن که جای دیگری زندگی نکرده ام بنظرم انجام هرکاری در فرانسه بسیار سخت و غیرممکن است و درین یک سال به اندازه ده سال قبل ترش خسته شده ام و هیچ کاری م را هم آنطور که فکر کرده بودم نتوانستم پیش ببرم. شاید هم ریشه همه مشکلاتم در ندانستن زبان است که همه کارها را برایم غیرممکن می کند. درهرصورت، پیدا کردن کار در رستوران هم از باقی کارها مثتنی نبود. یک ماه تابستان بیکار بودم و تصمیم گرفته بودم در رستوران کار کنم که یعنی پول بیاندوزم تا تعطیلات کریسمس بروم مکزیک. میدانم که هیچ گاه نخواهم توانست تعطیلات بروم مکزیک چون بلیط مکزیک گران است و من بشدت بی پولم و آلردی تا خرخره به بانک مقروضم و کار پیدا کردن در رستوران هم آنقدر طول کشید که دیگر تعطیلات دارد تمام میشود. درنهایت اما در یک رستوران نسبتا کلاسیک فرانسوی کار پیدا کردم. بیشتر ازینکه ایرانی بودنم برایشان عجیب باشد مهندس بودنم برایشان عجیب بود. گفتند که دانشجوهایی که در رستوران کار می کنند معمولن دانشجوهای رشته هنر هستند. بنظر من هنر همانقدر به رستوران بی ربط است که مهندسی. در هرصورت بهشان اطمینان دادم که من یک مهندس تیپیک نیستم و میتوانند مطمئن باشند مهندسی م لطمه ای به کارم نخواهد زد. سرگارسن مان مرد فوق العاده ای ست. می توانم بگویم یکی از جذاب ترین و باهوش ترین و با معلومات ترین آدم هایی ست که اینجا دیده ام. استعداد فوق العاده ای هم در یادگیری زبان های خارجی دارد. دلش میخواهد عربی هم یاد بگیرد و کاملن واقف است که عربی با فارسی فرق دارد. من اولین ایرانی ای هستم که می بیند اما تصوری که از ایران دارد خیلی به واقعیت نزدیک است. بنظرم آدم های باهوش کمتر تحت تاثیر مدیا قرار میگیرند. من خیلی موجود ساده لوح مدیا پرستی هستم شخصن که کمتر فکر جمعی را زیر سوال میبرم. برای همین خیلی تحسین میکنم آدم هایی را که راه های باریک رسیدن به حقیقت را پیدا می کنند. بماند.
حقیقت این است که کارکردن در رستوران بطرز عجیبی با روحیه من سازگار است. می دانم که در مقایسه با باقی گارسن ها کمی تنبل و ولو و البته لال هستم. اما ازاینکه همه چیز تمیز و مرتب و منظم و زیباست واقعن لذت میبرم. گاهی که توریست ها هنگام رد شدن، از میزهای بیرون عکس میگیرند خیلی شعف و غرور درونمان موج میزند. واقعن میزند ها. انگار مهمترین کار دنیا را انجام داده ایم.
در رستوران که هستم زن درونم خیلی خوشبخت است. اینکه زیبا و باوقار و با لبخند میزها را بچینی، یا بشقاب ها را جمع کنی یا گیلاس های بسیار شکننده را با دقت و وسواس خشک کنی طوری که هیچ ردی از قطره آبی رویش نباشد. سختی ش درین است که تمام کارها به دقت، ظرافت، سرعت و لبخند همزمان نیازمند است. یعنی نباید در دقت غرق شد و از سرعت جاماند یا برعکس. مثلن اینکه با سرعت چهار تا گیلاس را در یک سینی پر کنی و ارتفاع مایع در هرچهار گیلاس دقیقن یکسان باشد. یا همان خشک کردن گیلاس ها کاری ست که با سرعت زیادی انجام میشود. چرا که همیشه یکی دو مدل گیلاس هست که به اندازه کافی نداریم و باید هی بدهیم آشپزخانه بشورد بیاوریم تندتند برق بیاندازیم. اما اگر شما مرا در حال خشک کردن لیوان ها نگاه کنید، تنها چیزی که نمی بینید عجله است چون دقت و ظرافت توی چشم ترند. 
رستورانمان یک رستوران دریایی ست و از آنجایی که دایره لغات فرانسوی من در دریا بسیار محدود است قرار براین شد که من مسئول بار باشم. حالا من را در بار تصور کنید درحالیکه حتی بلد نیستم در یک بطری مشروب را باز کنم. بماند به اسم این همه بطری و استان محل استخراجشان که تعیین کننده نوع گیلاس مناسب برای هر نوشیدنی ست. سرگارسن مهربان با صبر و حوصله دو ساعت صبح علی الطلوع برایم کلاس آموزشی گذاشت و نتیجه اینکه با شراب و شامپاین کمتر مشکل دارم. فقط نمی فهمم چرا باید شانصد مدل ودکا وجود داشته باشد در زندگی. به جایش عاشق قهوه درست کردنم. خیلی آسان نازی ست. اصلن همین که میشنوم یک نفر دارد قهوه سفارش می دهد جشنواره می شوم. تا گارسن برگردد و بخواهد به من بگوید دوتا قهوه فلان آماده کن من آماده کرده ام. سرگارسن خیلی ازین سرعتعمل  خوشش می آید و من خوشم می آید خوشحالش کنم. مثل این بچه های خنگ خودشیرین دبستانی که عاشق معلم هایشان ند، من عاشق سرگارسنمان هستم. چیز دیگری که خوشحالش میکند لهجه ام است. خصوصن وقتی یکی از مشتریان هلک هلک از جایش بلند می شود می آید دم بار و از من میپرسد شما اهل کجا هستی؛ سرگارسن بسیار به خودش افتخار می کند که پدیده آفرینی کرده و یک ایرانی برای بارش دست و پا کرده. بعد فکر کنید شبها سالن کمی تاریک است و بار گوشه سالن است و یک چراغ پرنور بالاسر من روشن است. درست است که من از بچگی دوست داشتم مرکز توجه جمع باشم، اما درین گرمای هوا ترجیح می دادم لامپی بالای سرم روشن نباشد. البته لامپ قطعن برای نمایش دادن مسئول بار نیست بلکه برای این است که لیوان ها را بگیری جلویش ببینی یک وقت خدای نکرده لک نباشند. لیز خیلی روی لیوان ها حساس است و این حرص من را درمی آورد اما کاری ش نمی شود کرد. 
لحظه ای که بسیار دوست میدارم شب دیر است که تمام مشتری ها رفته اند و رستوران خیلی یکهو در سکوت فرو می رود و یکی مان شمع ها را خاموش می کند و میزها را جمع می کند، یکی دارد لیوان ها را برق می اندازد و نفر سوم هم دستمال های فردا را آماده می کند. لیز زیر لب آواز می خواند. سرگارسن با لیز حرف می زند. از زندگی و آدم ها و مسافرها و گاهی بین جمله هاش به لیز یادآوری می کند که صدای خوبی دارد. من در این ساعات در خلسه ای از خستگی فرو می روم و به حرف های سرگارسن و آواز لیز گوش میکنم و فکر می کنم فرانسه قشنگ ترین زبان دنیاست. 
 سرگارسن اعتقاد دارد که من انسان معاشرتی ای هستم و روحیه گارسنی دارم. می گوید مهمترین اصل در کار ما این است که بتوانی به آدم های غریبه لبخند بزنی و لبخندت مصنوعی نباشد. بعد از دو روز بهم گفت که دلش می خواهد با من قرارداد دائم ببندد. رستوران ما رستوران زنجیره ای خوبی ست که با گارسن هایش قرارداد دائم می بندد وگرنه اینجا هم مثل ایران کارفرماها سعی دارند از قرارداد دائم فرار کنند و چیزی که فراوان است گارسن پاره وقت. تازه قرارداد دائم میدانید یعنی چه؟ یعنی همان که من بعد از درسم قرار است خودم را به تکه های مساوی تقسیم کنم به امید اینکه گیرم بیاید و آخرش هم گیرم نیاید و ناچار شوم بساطم را جمع کنم برگردم ایران. یعنی همان که اگر داشته باشی بعدش اقامت ت سه سوت درست می شود. قرارداد دائم یعنی این و وقتی سرگارسن گفت میخواهم باهات قرارداد دائم ببندم، من در افسوس عمیقی فرو رفتم. یک لحظه فکر کردم شاید باید مدرسه را رها کنم و گارسن شوم. اما در نهایت جواب دادم که من ده روز فقط می توانم باشم و بعدش مدرسه م شروع می شود. و این شد که سرگارسن گفت ترجیح می دهد این ده روز را هم با کسی کار کند که بتواند بیشتر بماند و درنهایت با اندوه و افسوس به رستوران و قرارداد دائم خداحافظ گفتم. 
.

۱ نظر:

آنی گفت...

ای وای من
اگه بدونی با چه ناامیدی عمیقی داشتم این خطهای آخر رو میخوندم..
چون میدونستم واقعیه و رمان نیست که آخرش اونجوری که من دوست دارم تموم بشه....
من که نمیتونم از این سردنیا بهت دستور بدم بچه گول درس و مشق رو نخور...
زندگی یعنی کاری رو بکنی که خوشحالت کنه
اینکه زندگی یعنی وقتی تو اگه گارسون باشی خوشحالی پس باش
اینکه زندگی یعنی یه قرارداد دائم توی یه رستوران که میتونی توش به اوج خوشبختی برسی....
ای خدا....
بجای همه ی این ها برات آرزو میکنم حالا که گول درس و مشق رو خوردی هیچوقت پشیمون نشی!