دو روز است که شروع کردم به فرانسه حرف زدن. اینکه دقیقن از کجا شروع شد برمیگردد به یک مصاحبه کاری که داشتم. که آقای مصاحبه کننده پرسید فرانسه بلدی؟ گفتم کمی. طبعن به فرانسه پرسید و به فرانسه جواب دادم. بعد شروع کرد به حال و احوال. آدم حال و احوال را بلد است خب. من هم بلد بوم. بعد پرسید مصاحبه فرانسه باشد یا انگلیسی؟ گفتم شما فرانسه صحبت کنی من متوجه می شوم ولی فرانسه حرف زدن برایم سخت است. باز طبعن همه را فرانسه گفتم. گه خوردم البته. بعد آقاه شروع کرد انگلیسی حرف زدن. ده دقیقه راجع به شرکت و پست و اینها. توضیحات انگلیسی ش که تمام شد به فرانسه گفت خب، حالا نوبت توئه. ولی همه را می خواهم به فرانسه بگی. معن؟ سنکپ کردم. گفتم امم.. دکورد. یعنی باشه. مصاحبه های قبلی اینطوری بود که میگفتند حالا یک ذره حرف بزن که سطح زبان فرانسه ت را هم ببینیم. کلیتش یعنی انگلیسی بود. اینبار ولی گفت هیچ جمله انگلیسی نمی خواهم ازت بشنوم. کلن فرانسه حرف بزن. راستش را بخواهید بهتر از آنکه فکر می کردم شد. قطعن فرانسه افتضاحی حرف زدم اما مطمئنم که همه حرف هام را فهمید. این شد که من زبانم باز شد. امشب مهمانی بودیم. بهتر است بگویم امروز ظهر تا شب مهمانی بودیم. شونصدهزارتا آدم تازه دیدم و با همه شان فرانسه حرف می زدم. بعد الی و جسی و رکسان که از اینطرف آنطرف رد می شدند بهم یک لبخندی می زدند که خستگی م در می رفت. یک لبخندی که یعنی دیدی بالاخره تو هم حرف زدنت آمد؟ بعد همه هی دقت می کردند بهم که حرف زدنم را اصلاح کنند، نمی توانستند. چون درست حرف می زدم. دو نقطه دی. کلن این مدلی هستم که یا چیزی را نمی گویم یا درست میگویم. نه که همه اش را درست بگویم ها. مطمئنن کلمه های مذکر و مونث را قاطی می کنم. اما جمله هام را درست می سازم. می دانم که از یک سری زمان ها اصلن استفاده نمی کنم. اما یک زمان حال و یک آینده و یک گذشته بلدم که کافی به نظر می رسد. نمی دانم چرا تا دو سه روز پیش این همه سخت تر بود حرف زدن. البته جریان این مهمانی به حرف زدن ختم نمی شود. دف زدن هم بخش جذابی ش بود. لاتین ها خیلی مهربان خوبی اند. ما دف می زدیم و آواز می خواندیم، فلورانس از بالای پله ها گل می ریخت روی سرمان. دعوت شدیم به برنامه یکشنبه های بار فلورانس! اجرای موسیقی و آواز ایرانی. اینجا آدمها دف ندیده اند آخر. البته ایتالیایی ها یک سازی شبیه به دف دارند که حلقه ندارد و یک مدل دیگر هم می زنند. آخرهای مهمانی یک پسر ایتالیایی آمد که بلد بود دف بزند و با هم کلی دف زدیم. من مثل خودمان او مثل خودشان. خیلی مفرح بود. خیلی احساس خوشبختی داشتم در این مهمانی. آخرش اما... اندرینا گفت رعنا برویم. گفتم باشه. بلند شدم به دنبال مانتو روسری. حالا نگرد کی بگرد. خیلی جدی همه جالباسی را زیر و رو کردم. هی اندره ژاکتم را می داد دستم میگفت رعنا. من می گفتم نه دنبال لباس هام هستم. ژاکت را روی مانتو می پوشند خب. بعد دیدم مردم می خندند. گفتم کجا گذاشتید؟ یک نفر گفت لباسهات تنت هستند که. دوزاریم یکهو افتاد که مانتو روسری نداریم. همه فکر کرده بودند مستم. مست نبودم. ژآکت قرمزم را یواش روی پیرهن مشکی گلدار پوشیدم. کیف کوچک قهوه ایم را کج انداختم و دفم را گرفتم دستم. توی راه برگشت همه اش غمگین بودم. نمی دانم چرا.
.
۷ نظر:
موفق باشی:دی
همه چیز خوبه. بهمون بد نمی گذره. غریب نیستیم. اما بازم خیر نبره هر چیزی که ما جون ها رو در بدر کرده ( اگر که تقصیر خدمون نبوده باشه). انگار یه مشت لپه ایم پخش بین این همه عدس:)
کوله باری را که ما به دوش داریم کسی نمی فهمه.
s.
آورین آورین
کوله باری را که ما به دوش داریم کسی نمی فهمه.
...
سیما چه خوب بود این..
کوله بار:
سعید نویسنده و شاعر ایرانی ساکن آلمان هست. حداقل ۳۰ سال در آلمان زندگی کرده و تقریبا همه ی آثار خود را به زبان آلمانی نوشته.
حدس می زنم ۶۰ سال سن دارد و در این مدت انگشت شمار بار به ایران سفر کرده. در مصاحبه ای بعد از سوالاتی درباره ی کتاب آخرش٬ مجری نظر سعید را درباره وضعیت ایران می پرسد. سعید٬ این مرد سن و سالدار و تجربه دیده٬ در تلاشش برای توصیف شرایط بغض می کند و سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد. کسی که شغلش فروش کلمات است در توصیف نگرانی های وطنش کم می آورد.
این کوله بار است. این که یک عمر در کشوری زندگی کنی٬ به زبان خودشان در کارت موفق باشی. در فرهنگشان شریک بشوی. احساس خوشبختی کنی. ولی باز در ارتباط با یک تکه خاک در اون ور دنیا بعد از ۳۰ سال چنان هیجان داشته باشی که قابل کنترل نیست.
s.
من می دانم چرا توی راه برگشت همه اش غمگین بودی... خودت هم احتمالا" بدانی...
پس یه طرف هستیم فکر کنم :)
ارسال یک نظر